...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

یه روز الکی......

 

 

امروز خیلی دلتنگ بودم.... 

مدام با خودم کلنجار میرفتم که ایه برم کافی نت یا نه! 

صبح رفتم بانک و واسه ژتون پول واریز کردم...بعد هم رفتم دانشگاه.. 

بعد از نهار با یلدا رفتیم آرایشگاه...موهام و کوتاه کردم...بعد هم تو خیابونا قدم زدیم و  

حرف زدیم...از همه چیز...از این دنیا که چقدر کثیف شده! 

بعد هم نون خریدیم و اومدیم خونه....یه خط چشم خریدم به بهونه ی اون یه آرایش 

غلیظ کردم و یه چند تا عکس از خودم گرفتم...دچار خود شیفتگی شده بودم! 

بعد هم مادر اومد و آمپولم و زد....آی... 

الانم که ساعت ! بامداد میباشد و من باید بخوابم... 

این ماجرای پنجشنبه بودا...دیر جنبیدم تاریخ عوض شد!  

همین طور که اینجا مینویسم حس میکنم این وب و بیخود ساختم... 

اگه اینجا خاطراتم و بنویسم اونجا چی بنویسم؟ 

فقط اه وناله ها رو؟ 

بیچاره اونایی که میخونن! 

حالا شاید دیگه ادامه ندادم.... 

                                                      شب به خیر خودم!

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد