...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

میرود این روزها

سلام.. 

اینروزا به سرعت میگذره.. 

و من هیچ حرف خاصی واسه گفتن ندارم.... 

یه جورایی از زندگی خسته ام... 

زندگیم منهای تو شده... 

رهای رهام....مث یه پرنده... 

ولی از نوع غمگینش.... 

درد من اینه که دورو بریام درکم نمیکنن.... 

پدرم 

مادرم... 

حتی گاهی دوستام.... 

گاهی حس میکنم شاید این منم که باید تغییر کنم.. 

نمیدونم... 

روزای تو خالی

 

حوصله ندارم بنویسم... 

نمیدونم چرا... 

حوصله ی هیشکی و ندارم... 

جواب هیشکی و نمیدم..... 

نه دلم میخواد بشنوم....نه دلم میخواد جواب بدم...  

دفترچه ارشد اومده.....منم و یه عالم کتاب که دست نخورده موندن... 

حس و حالم پاییزیه پاییزیه...

 

کاش عشق وجود نداشت...کاش ادم عاشق نمیشد.... 

کاش..

خیلی وقته که اینجا ننوشتم... 

یعنی دیگه حسش نیست.... 

نه تو دفتر مینویسم نه تو وبلاگ... 

از چی بنویسم آخه؟ 

از حال بدم؟ از علافی و بیکاریم؟ 

از درد های شبانه...از ترس هام ... 

از چی؟ 

امثالم که ارشد پرید.. 

نشد مث آدم بخونم... 

 

عاشق آهنگ وبلاگمم... 

 

 

موندم از کجا شروع شد.... 

واقعا موندم....

تولدت مبارک..


امروز تولد یلداست...

تولدت مبارک دخترم...

Orkut Myspace Hearts Scraps, Graphics and Comments

اینروزا روزای بدیه...

زمزمه های خواستگار..نارضایتی و گریه من..

حوصله ندارم بنویسم...

خسته ام...

دلم یه سر رسید میخواد که توش بنویسم...

از تو نت نوشتم دیگه خوشم نمیاد..

..

...

بهار روزها..

روزای بهاریه و هوا توپه...

اما دل من...

دیروز هم من هم یلدا حوصله مون سر رفته بود....

من که حس خودکشی داشتم...

از ساعت ۲ رفتیم خونه ی سحر اینا پلاس شدیم...

بعد نیلوفر اومد و با هم نشستیم

زبان خوندیم..

امروز احسان خونه ی سحر اینا بود...

بچه خر ذوق بود اساسی...

دلم خیلی گرفته....

اینروزا به هم ریخته ام....

هم به خاطر سعید هم....

میخوام اما شاد باشم...

باید بتونم...

میخوام واسه اهدافم تلاش کنم..

دیگه بسه ....باید به فردا فکر کنم...

امروز قراره بریم گردش اجباری ...ماسوله...

حوصله ندارم اما خوب بریم بهتره...

راستی چهاشنبه که دانشگاه تعطیل بود

با یاهار و محدثه رفتیم دنبال مانتو..

که تو مطهری آیدین بهمون ملحق شد.....

هوففففففف....چه روزی بود...

دیگه من و محدثه داشتیم بالا میاوردیم..

خدا کنه بهار چشاش و باز کنه و اونچه که ما دیدیم و ببینه..

پسره یه دهاتی به تمام معنا بود..

اصلا در شان بهار نبود.....

با محدثه بعد از جدا شدن از بهار رفتیم تازآباد..

دیگه نمیگم...اینجا جاش نیس...

خیلی خیلی خیلی داغونم...