خوب ...
از دانشگاه برمیگردم . کلی هم خوشحالم.....
کسی نبود دانشگاه...جز مریم و ندا...
نشستیم کلی حرف زدیم.....
کلاس مستر فرنیا تشکیل نشد....
اما آقاجانزاده تشکیل شد....و ما بی خبر در کلاسی دیگر بودیم...
مهم نیس حالا...ما رو حتما میبخشه!
حالا بگم از روزهای پیشین..:
۱۲ فرروردین :
روز خیلی توپی بود.....از صبح حرکت کردیم رفتیم سمت گیسوم...
خیلی هوا خوب بود...خیلی خوش گذشت...
کلی عکسای باحال گرفتیم...
مسابقه ی دو دادیم..من بین دخترا اول شدم...هاهاااای...
بعد رفتیم پارک ابریشم...
کلی خوش گذشت اونجا.....سرسره بازی کردیم...حتی بزرگترا.....
اینقده خندیدیم که حد نداشت....
روز خوبی بود...شب هم خونه ساره اینا بودم!
۱۳ فروردین :
امروز هم عالی بود...
هر چی بگم کم گفتم.....فقط سرد بود...
رفتیم حاجی بکنده.....خوشحال و خندون....
بعد رفتیم ساحل مروارید.....خیلی فاز مثبت بود....
بعد هم رفتیم شهر شادی....خیلی شلوغ بود...پر بود از پسرای چانچو..
سورنا و سورتمه سوار شدیم....
بستنی خوردیم...خودمون بچه ها...
هممممممممم اینم از ۱۳ بدرمون....
سبزه هم گره زدیم...دروغ ۱۳ مونم گفتیم....
ماهی ها هم انداختیم تو دریا....
مرسی خدای مهربون
امشب...
که به عبارتی میشه دیشب همه خونه ما دعوت بودن.....
همه یعنی دایی ها . گروه همیشگیمون ......s6ii6x
شب خوبی بود مخصوصا اینکه
وقتی داشتم پلی استیشن بازی میکردم و
یاد روزای خوب گذشته افتادم ...
یاد وقتایی که.....بی خیال...!
خلاصه اینکه شب خوبی بود...
بازی کردیم......گفتیم خندیدیم....
بعد تو تاریکی نشستیم به دیدین فیلم :
The Exorcism Of Emily Rose
نمیدونم دیدین یا نه.....میشه : جن گیری امیلی رز...
کمک کمک همه تو کف فیلم بودن که دیدیم یه سنگ خورد به پنجره....
اول اهمیت ندادیم....
بعد که دومین سنگ خورد
میلاد با وحشت از رو تخت پری پایین و همه جیغ زدن...
مهران هم از فرصت استفاده کرد و گفت :
- پشت سرتون...
که جیغ بنفش همه بلند شد....
آخرش هم فهمیدیم کار حسین بوده....
یواشکی رفته بود بیرون....
تاریک هم که بود ندیدیم نیست...
تازه صدامونم ضبط کرد...
خلاصه شب خوبی بود...
امرزو ما جو گیر شدیم کلی به خودمون رسیدیم....
آرایش و اتو مو و این جور بساطا...
ساره رو نگه داشتیم علی رغم تلاش پدر مادرش واسه بردنش...
امروز تولد خواهرمه...
اونقدر حالم بده که نمیتونم بنویسم....
فلبم داره از جاش در میاد...
بعدا مینویسم...
تولد مبارک خواهر خوبم....
سلام....
روزای خوبیه ...خدا رو شکر...
ساره از دیشب خونه ماست...
پریروز یعنی ۵ فروردین رفته بودیم جاده عباس آباد...
هممممممم خیلی خوشگل بود....اگرچه همه هنگ بودن و عصبی...
- این همه را آوردیمون که چی؟
- اینجا سرده....زمین خیسه...
و ازین قبیل حرفا...
به من و بچه ها که خیلی خوش گذشت...
سیب زمینی تو آتیش....عکسای سوتی...خیلی حال داد..
امروز صبح از بس دلم تنگ بود بیدار شدم...
رفتم سیم کارت بگیرم...اما خوب طرف مغازه اش شده بود بلور فروشی!
قراره بریم گردشای علمی خونوادگی...
همممممممم.........یه جوریم....
سلام سلام...
خیلی وقته نیومدم اینجا...
حال و حوصله ی نوشتن نداشتم...
یا اتفاقای بد میفتاد یا اونقدر شب و روز تکراری بود که ارزش نوشتن نداشت...
به طور خلاصه میگم چه اتفاقایی افتاد..
۱۸ اسفند :
تصادف کردم با یه پرشیا و به طرز فجیعی روزگارم سیاه شد
روزا و شبای بدی بود.....خیلی بد!
۲۴ اسفند:
این روز که مصادف بود با تولد مریم من بالاخره
از پیله ی تنهایی خودم دراومدم و تو فیس بوک ۴ نفر و ادد کردم...
خیلی احساس بدی داشتم....احساس عذاب وجدان...
شاید بگی ربطی نداره اما خوب من اون حس و داشتم
و یه عالم هم گریه کردم....از خودم بدم میومد......
روزای سختی بود...مخصوصا اینکه یکی از ادد لیستا به
کسی مربوط میشد که نباید بشه!
یعنب اون شخص گفته بود هرگز سراغ دوستام و فامیلام نرو و من هم نرفتم...
اما این واقعا اتفاقی بود...
۱ فروردین:
شبش که اون شخص اومد یه کامنتی گذاشتو بعد پاک کرد و
بالاخره فهمید که من دوستشو ادد کردم...
خیلی دلهره داشتم اما نمیخواستم
درست چند دقیقه ایه سال تحویل ناراحت و گریون باشم!
از فکر اینکه چه فکری راجبم میکنه داشتم دیووونه میشدم...
اما اونقدر خوب و بزرگوار بود که هیچی بهم نگفت!
همینه که اینقدر دوسش دارم دیگه.....!
تبریک گفت بهم...بدون اینکه حتی اشاره ای کنه....عاشقتم!
روز اول فروردین افتضاح بود...
رضوان رفته بود رو اعصابم ...منم از قبل اعصابم خورد بود...
این شد که دوباره شوک عصبیه بهم دست دادو بد بساطی بود...
۲فروردین..:
رفتیم گردش اجباری...بد نبود خوش گذشت...
فقط یلدای بد بخت اتفاق ناگوار ژنرالی واسش پیش اومد
یه خبر خوب هم شنیدیم اینکه میلاد و غزاله جدا شدن...
ما هم کلی ذوقیدیم!
روز خوبی بود...اگرچه من تموم مدتی که تو ماشین بودم میگفتم : هیییییییی...
از ترس....از وقتی تصادف کردم کلا میترسم تو ماشین بشینم...
تا یه کوچولو ترمز میزنن میگم : هییییییی....
ساره رو روانی کردم....خودمم دیگه خنده ام گرفته بود!
۳فروردین :
به علافی و خواب گذشت.....
بی حوصله بودم....
امروزم که امروزه...اتفاق خاصی نیفتاده....
فردا میریم رامسر...آخ جون!