صبح با صدای ساره بیدار شدم..
- پا شو دیگه چقدر میخوابی؟
میدونی که چه حسیه؟
آره همون حس که دلت میخواد یکی بزنی تو گوشش!
اما خوب بیدار شدم...
یه کم حرف زدیم و راهی دانشگاه شدیم....
یلدا و ساره و نازی رفتن کلاس..
من و محدثه هم رفتیم کلاس....
ازونجایی که کلاس اونا زودتر از ما تعطیل میشد...
ساعت ۳:۳۰ سه تاییشون تشریف آوردن پشت در کلاس..
هی چشم و ابرو اومدن....هی ادا درآوردن...
هی شکلک ..
نازی واسه یلدا شاخ بذار و خنده و ریسه و وااااااااای...
من و محدثه میخندیدیم...استاد هم که سخت گیر...
نه یک دقیقه نه دو دقیقه بلکه ۲۰ دقیقه اون پشت شیشه ادا در میاوردن.
همه بچه ها متوجه شده بودن..
مخصوصا پسرایی که پشت سر ما نشسته بودن..
و اونایی که کنارمون بودن...
هی مارو نگاه میکردن هی اونارو...
هی اس ام اس میدم ...برین...همه فهمیدن...
آبروی ما رو بردن...
که یهو ثریا بلند زد زیر خنده...
استاد گفت : چه خبره اونجا؟
ثریا گفت : استاد اون بیرون شکلک در میارن ما خندمون میگیره.
فریاد اعتراضات بلند شد....
وای من دیگه داشتم سکته میکردم...
یلدا و نازی هم ول کن نبودننمیدونستن که اینجا چه خبره...
همین طور ادامه داشتن میدادن...
بچه ها گفتن :
استاد واسه شما ادا در میارن...
بهشون تذکر بدین..ما حواسمون پرت میشه
استاد گفت :
ارزش نگاه کردن ندارن....من اصلا نگاهشون نمیکنم..
وااای من داشتم سکته میکردم...
اس ام اس دادم : یلدا استاد فهمید...برید دیگه....
اما باز اونا دوزاری کج....مگه میرفتن..؟
من و محدثه قلبمون تند تند میزد....
بچه ها به ما چپ چپ نگاه میکردن...
که یعنی : واقعا متاسفم...
وای ما دیگه سرمون و نمیتونستیم بگیریم بالا..
خلاصه کلاس تموم شد و من و محدثه به بچه ها گفتیم :
واقعا که...آبروی ما و خودتون و بردید...
خداییش خیلی اعصابم به هم ریخت...
اینم از ضایع شدنمون...
بعد از کلاس...
من و ساره و یلدا رفتیم تازه آباد...
رفتیم سر خاک سید خاله...
و تا وقت اذان اونجا بودیم...یه قبری بود باز شده بود....
هنوزم سنگ قبر نداشت...
اینقدر ترسناک بود..
یلدا قاطی کرده بود میگفت :
آخه ازینجا چرا میاریمون آخه؟
هه.....ترسیده بودا...
الان هم خونه ایم..در آرامش و صفا...
از دیروز تا حالا هی باد های وحشتناک میوزد..
الان به حد مرگ اعصابم خورده...
چون یه عالم نوشتم یهو همش پرید...
دیگه هم حوصله ندارم دوباره بنویسم...
امروز تنها کار مفیدم این بود که پروژه مهدوی و نوشتم..
انفرادی که ۱۰ صفحه س هنوز مونده...وای خدایا..
و اینکه امروز رفتم تاکو...
یه چیزی در وجودم فریاد میزد : آی ناری...خیلی میری تاکو ها؟
من : چی؟ من؟ تاکو؟ نه...چی هست اصلا...
اما نه خدائیش نمیرم زیاد دیگه...نه...نه...!
امروز هوا دو نفره بود....اما محدثه پایه نبود دیگه...
وگرنه میرفتم دریا ....
آها ماجرای محمد بسیجی هم یادم باشه تعریف کنم...
آی آدم زرنگ...
امروز روز پر از خنده ای بود...
دیشب من و بهار کلی ای ام اس بازی کردیم...به خاطر جریان مسیح!
وای چقدر ضایع بود...
ساعت ۱۲ اسناد داشتیم...
رفتم دانشگاه و دم در سمیرا و نازی و دیدم...
نازی تعریف میکرد که استاد تو کلاس ما هم راجع به تو حرفیده..
قضیه ازین قرار بود که شنبه کلاس اقتصادی بودیم...
استاد به بهار گفت : ترجمه ت و بخون..
بهار گفت : ترجمه ندارم...
استاد گفت : الهی تو بمیری..
بهار خیلی ناراحت شد....بعد استاد رو به محدثه کرد گفت : تو چی؟
محدثه گفت : منم ندارم.....
گفت : تو هم بمیری...
رسید به من گفت : تو جی؟
گفتم : استاد من خودم میمیرم...!
این و که گفتم استاد منفجر شد...
و حالا همین داستان و تو همه کلاسا میگه که فلانی این حرف و زد تا شب داشتم میخندیدم!
خلاصه...کلاس اسناد اومده نیومده تموم شد و کلی حال کردیم!
خنده های اول ازونجایی شروع شد که من کتاب جناب ا.گ رو ازش گرفتم
دادم به سمیرا....بهار هی میخندید...منم خنده ام میگرفت...
بعد ازون تو سلف کلی با کتابش خندیدیم...
حالا بماند که چیا گفتیم حال ندارم بنویسم....
فقط بگم واسه اینکه بچه ها به کتاب آسیبی نزنن گذاشته بودمش زیر سوئیشرتم!
از سلف اومدیم بیرون گفتم : آیدا بدو بریم تا نیومده کتاب و ازم نگرفته
هنوز جمله ام تموم نشده بود که طرف پشت سرم ظاهر شد....
منم که ضایع شده بودم فقط دویدم سمت بهار اینا و از محل سوتی گریختم....
حالا مگه خنده ام بند میاد؟
همون ما بین اومد سمت ما و خواست کتابش و بگیره ...
حالا اون جدی داره حرف میزنه من دارم میترکم...خداییش خیلی ضایع کردم....
اما کلی با آیدا و محدثه و بهار خندیدیم....
فکم درد گرفته بود کاملا..
بعد هم رفتیم کلاس واژه..به خوبی و خوشی تموم شد....
محدثه هم که عمه باباش فوت شده بود زودتر رفت..
بعد از کلاس به مرضیه تو ترجمه کمک کردم و بعد هم راهی خونه شدم....
حوصله ام به شدت سر رفته..
این روزا همش صدای هیئت ها میاد اما من حس نمیکنم چیزی
نمیدونم چرا...
کاش یه کم معنویات باز بیاد سراغم..
روز خوبی بود امروز!
ساره ناهار خونه ی ما بود...
گفتیم خندیدیم!
محمد باهاش خوب شده یه جورایی..
یه ماجرای خاصی هم واسش پیش اومده....با کسی آشنا شده...
اما من خوشم نیومد ازش....میدونی ته این راه تاریکیه!
بعد دایی علی اینا اومدن و رفتیم که خونه ببینیم....
وای خدای من....بهتره که نگم چه جور مکانی بود....
چقدر خندیدیم با مهران..خداییش سوژه بود!
بعد از اون رفتیم به سمت ماسوله....وای خیلی دوس دارم ماسوله رو....
دلم میخواد اونجا زندگی کنم اما حیف که موبایل آنتن نمیده اونجا...
یه عروسک خوشگل خریدم...اسمش و گذاشتم گلنار...
آخی...عکسش تو اون یکی وبم هست...حالا شاید اینجا هم بذارم...
ازین ترشی و لواشکای خوشمزه خوردیم...چقدر گفتیم و خندیدیم.....وای خیلی خوب بود!
کلی هم سوژه دیدیم...!
ملت چه حالی میکنن....یه عده گروهی اومده بودن کوهنوردی و این حرفا!
بعد دیگه وقت رفتن شد و ساره رو رسوندیم خونشون....
کمدای خوشمل درس کرده بودن!
دلم تنگه واسه همه....واسه ساره...مهران جونم!
خیلی دوسشون دارم..
شب به خیر!
سلام...
روزای بی خبری بود..
فقط یه چیز جالب اتفاق افتاد تو دانشگاه...
اینکه روز سه شنبه ۱۶ آذر یکی که
من و سمیرا رو تو فیس بوک اددد کرده بود یافتیم!
با کلی کاراگاه بازی و دردسر!
روز خوبی بود...
حس و حال نوشتنم نبود....
این شد که نیومدم بنویسم!
۱۴ آذر تولد تانیا بود :
*تولدت مبارک تانیا گل باقالی جونم...*
و ۱۶ آذر هم تولد لاله جونم بود :
لالا نمکی تولدت یه عالم مبارک.
..