...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

روز تولدم..



دیشب به علت گریه هام صبح نتونستم برم کلاس...

خوابم میومد..چشمام میسوخت...

آنتراک دوم رسیدم....

بچه ها خوندن : تولد تولد تولدت مبارک..

اما من شوقی نداشتم....

نمیگم چرا...اینجا جاش نیست...

بعد از کلاس...فقط من و ندا و سمیرا رفتیم کلاس روش تحقیق...

استاد هم امروز جو گیر شده بود ندا رو صدا زد ازش درس پرسید!

بعد از کلاس من و ندا رفتیم سلف...

غذا خوردیم و رفتیم خونه هامون....

قیافم به شدت ناله بود...خیلی زشت شدم..

به لاله و مهرانا اس ام اس دادم اگه خونه ان برم پیششون ...اما نبودن..

یهو مریم اس ام اس داد بیا خونه ما تنهام....

خوشحال شدم...

دلم نمیخواست خونه باشم...باید اون لحظه ها رو پر میکردم که بغضم نترکه

پیش مریم خوش گذشت...گفتیم و خندیدیم...

تو فیس بوک همه بچه های دانشگاه و یه سری استاد ا رو سرچ کردیم و

ازینکه اینا همه با هم بودن و ما عقب مونده بودیم کلی خندیدیم..

جملات زیبا نوشتیم با هم و در تاریکی سیاه شب برگشتم خونه...

حسین و تو راه دیدم...با هم نون خریدیم...

امروز سحر وقتی نبودم واسم کادوی تولدم و آورد خونه..

حالم خوش نیس!

تولدم مبارک

شب به خیر

تولد زود هنگام!



سلام امروز روز پر از دغدغه ای بود...

صبح به خاطر گریه های دیشب که اینجا نباید حرفش و بزنم نرفتم کلاس!

دوربین و شارژ کردم و کارام و کردم و رفتم دانشگاه..

نازی رو دیدیم بعد از مدت ها...یکدیگر را در آغوش کشیدیم!

بعد رفتیم موز و نارنگی خریدیم..

بعد محدثه و نازی رو رسوندم آرایشگاه..

بعد من و سمیرا رفتیم دنبال کیک...

مگه پیدا میشد؟ یا کوچیک بود یا اگه بزرگ بود بچگونه بود..

شاخه نبات ..زنبق ..یکی دیگه تو چهارراه که اسمش و نمیدونم...نگین

ساقدوش آخرش کدبانو خریدیم اما راضی نبودم!

کاش سفارش میدادیم!

رفتیم پل عراق فیلم گرفتیم و رفتیم خونه بهار...

به اصرار مامانش رفتیم بالا...

پیتزا سفارش دادیم...

من که داشتم میمردم...سمیرا هم میگفت خون به مغزم نمیرسه!

بعد از آرایش و اینا رفتیم خونه مریم اینا..

خیلی خیلی خوش گذشت...

گفتیم خندیدیم خوردیم رقصیدیم

خیلی با حال بود...

اما ندا نیومد....خیلی ناراحن   شدم...زنگم میزدم برنمیداشت!

ندا داشتیم؟ آخرین تولد بودا...

خلاصه کیک خوردیم و کادو هام و گرفتم...

.به هدفم رسیدم...همشون و دوس دارم..مرسی دوستای گلم!

خیلی دلم واسه این روزا تنگ میشه..

!خیلی همتون و دوست دارم..

و چقدر دلم میگیره وقتی فکر میکنم یه روز از هم جدا میشیم!

امیدوارم همتون شاد و خوشبخت باشین!

خدایا....هیچی!



عید غدیر مبارک

 

 

امروز بازم حوصله نداشتم کلاس صبح که مطبوعات بود نرفتم... 

ساعت ۱۱:۳۰ رفتم دانشگاه بعد از خوردن غذا در سلف رفتیم کلاس! 

وای استاد فرنیا جونم.. 

امروز متن جالبی گذاشته بود... 

بچه ها میگفتن: لهجه بریتیش دهاتیه!  

راجع به زنی بود که با مردای خیلی پیر ازدواج میکرد و ثروتمند شده بود! 

بعد از کلاس رفتیم واسه بهار سیم کارت همراه اول بخریم! 

بعد بهار رفت خونه من و محدثه برگشتیم دانشگاه و تا ۳:۳۰ علاف بودیم.. 

میگفتیم میخندیدیم! 

برنامه تولد جور شد...قراره خونه مریم اینا بگیریم ! 

وای دوست میدارم! 

بعد مریم دیگه کلاس ننشست و با هم رفتیم خونشون! 

اما بهار نیومده بود آخه قرار بود بهار بیاد موهاش و فر کنه! 

خلاصه تا ساعت ۶ که بهار بیاد من و مریم راجع به متافیزیک و  

اوضاع خونواده هامون و نیما صحبت کردیم.. 

امروز نیما تو فیس بوک عکس یه مردی و گذاشته بود که 

زنجیری دستش بود که به گردن یک زن وصل بود! 

تازه فهمیدیم تا چه حدی از زن جماعت بدش میاد! 

والا ما که هر چی میبینیم دور و برمون زن زجر کشیده س... 

نمی دونم اون چی میگه این وسط! 

بعد که بهار اومد و موهاشم خیلی خیلی خوشگل شد 

رفتیم سمت خونه! 

اومدم خونه بعد از گرفتن نون ! 

بعد هم فیلم و این حرفا... 

امروز شهرزاد جونم آن شده بود..Yah

دلم چقدر هواش و داشت و نمیدونستم!

اما حیف که دی سی شد! 

بعد هم احسان اومد و راجع به لب تاپ ازش پرسیدم... 

خدا بخواد پدر میخواد لب تاپ بخره.. 

حالا حرفش و که زده! 

هی...از احساسم نباید بگم...و گرنه کلی حرف داشتم... 

انسان منهای احساس چقدر سخته ها!

هر جا پسر هست بدبختی هم هست!

 

 

به سختی از خواب بیدار شدم و به خیالم رفتم سر کلاس!

نیم ساعت هم دیرتر رفتم...تا نشستم دیدم کتاب و اشتباهی آوردم!

حالا اگه میاوردم هم فرقی نمیکرد..

بعد از کلاس ندا زود رفت خونه...

نمیدونم جدیدا چرا اینقدر زود میره خونه!

با محدثه و سمیرا و بهار رفتیم سلف....

دستای بهار یخ کرده بودن...

باز اون سهیل لعنتی بهش زنگ زده بود و تهدیدش کرد!

وای دلم میخواد چپ و راستش کنم...

امروز الهام هم اومده بود ...

آخی طفلی چه لاغر شده بود....از دست نوید!

همیشه پای یه پسر در میونه...

بعد من میگم همه یه جورن شما بگید نه!

کلاس اسناد و پیچوندیم چون حال نداشتیم...

به جاش نشستیم گپ زدیم...

بعد هم من و محدثه رفتیم واژه نشستیم...

وای چقدر خندیدیم تو کلاس...

آقای یعقوبی قبل کلاس میگفت

من امتحان و کنسل میکنم باکتون نباشه و اینا!

همچین استاد اومد همه رو یه جا فروخت!

گفت : استاد اول از همه بهتون تبریک میگم بابت قبول شدن در دکترا...

بعد هم فکر نکنید ما میخوایم امتحان و کنسل کنیما...

واقعیتش من به بچه ها گفتم همه با هم

پول بذاریم واسه استاد سکه بخریم بچه ها قبول نکردن!

ما : ها؟ چی؟ چقدر نامرررررررررررده...کی گفتیم؟

-بله داشتم میگفتم..حالا استاد اینا همه خوندن و امتحان میدن...

ازینا امتحان بگیرید...

اما من غایب بودم جلسه پیش نمیدونستم...

وای اصلا مونده بودیم چی بگیم...خداییش خیلی نامرد بود!

من و محدثه که مهمون بودیم امتحان ندادیم....

یه نامه نگاری کردیم که حالا بعدا عکسش و میذارم...

بعد از کلاس من رفتم خونه لاله اینا و محدثه هم رسوندم خونشون!

چقدر دلم واسه لاله سوخت...

حالش بهتر از من نیست که هیچ فکر کنم بد تر هم هست...

البته من اون دوران و پشت سر گذاشتم!

از هر دری سخن گفتیم...حرف نیلوفر اومد وسط!

اصلا انتظار نداشتم که نیلوفر همچین کارایی بکنه...

دلم نمیخواد باور کنم..اما گویا باید باور کرد...

که بله...آدما تغییر میکنن...آدما تو شرایط مختلف عوض میشن!

اگه به خاطر همون مسایلی که فکر میکنم تغییر کردی نیلوفر...

واقعا واست متاسفم....

و واسه خودم هم متاسفم که

چنین دوستی که فکر میکردم

صمیمیه از دست دادم!( گرچه خیال بود )

اما خوب ...

حتی به خیال...

باز دلم گرم بود که دوستی دارم که دیگه رو دستش کسی نیست

شاید میتونستم دوستای صمیمی بعد از نیلوفر داشته باشم...

اما نخواستم چون گفتم همین سحر و نیلوفر بسن!

واسه خودم واسه نیلوفر واقعا متاسفم!

هیشکی جز خود آدم به فکر خودش نیست..حتی خواهر و برادرت!

روز خوبی بود اما اشکای لاله و خوندن وبلاگ پریناز خرابش کرد!

راستی امروز مهرانا رو دیدم...

تا اومدم خونه دیدم تو کوچمونه...رسوندمش خونه ..

همون جا تو ماشین نشستیم و حرف زدیم...

خدایا چی میشه آخر و عاقبت ما؟

خداحافظ آبان

 

 

سلام علیکم و رحمت الله و برکاته.. 

امروز روز خوبی بود....چه عجب! 

اولش که امتحان میان ترم آثار اسلامی داشتیم... 

تاکوناتا روشن... 

به بهونه ی استفاده از دیکشنری موبایل تقلب کردیم در حد بنز.dance3.gif

البته در حد بنزم نبود اصلا نیازی به تقلب نبود! 

چک نویس دادیم کسی هم چیزی نفهمید... 

بعد رفتیم سلف... 

قیمه بد مزه رو خوردیم و یهو دیدیم حسش نیس کلاس مهدوی رو بشینیم... 

یه نیگاه به هم کردیم...بله...همه پایه ان... 

سمیرا رفت خونه ... 

من و محدثه و مریم موندیم دانشگاه و نشستیم گپ زدیم.. 

بعد دیدیم چه کاریه....بریم یه کار مفید انجام بدیم... 

رفتیم کادوی سمیرا رو خریدیم... 

بعد گفتیم چرا علاف تو خیابونا بچرخیم؟ بریم خونه مریم اینا! 

تو این لحظه بود که آقای ال بهم زنگ زد و خلاصه نتیجه این شد 

که نمیشناسه آقا نیما رو.... 

و خیلی اصرار داشت که بدونه اصل قضیه چیه! 

منم که اصلا لو ندادم   

بعد رفتیم خونه مریم اینا..بهار قهر کرد گفت : چرا به من نگفتین؟ 

شد همون قضیه اون روز محدثه... خلاصه بهار نیومد.. 

سارا اومد.....آی خندیدیم...آی خندیدیم! 

راجع به انواع نقشه ها واسه به دام انداختن نیما صحبت میکردیم! Happy Dance

یه عصرونه ی خوشمزه هم خوردیم...به به...بازم میخوام! 

بعد هم یه قضیه ای پیش اومد که فقط من میدونم و محدثه! 

رمزی بگم:بهار...محدثه....من...اس ام اس...خونه ام...یلدا...وای! 

بعد ساعت ۷ بود در حالی که تموم کوچه های مطهری  

از خنده های من و محدثه پر بود رفتیم به سمت خانه هایمانGemini 

دمت گرم خدایا....امروز و خوب اومدی... 

بعد دیگه همین دیگه... 

راستی اینا مال ۳۰ آبانه ها..... 

دیگه نیمه شب شد و باز این زمان از دست ما در رفت... 

تولد سمیراست فردا....که یعنی یه جورایی امروز... 

تولد آرزو هم هست.... 

 

 

تولدتون مبارک دوستای گلم 

 

 

 

ایشالا تولد من!