...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

روزای استرس انگیز ناک..




دیروز خیلی روز خوبی بود...

با اونکه ۲ بار به طور کامل خیس شدیم خوب بود....

من و سحر و نیلوفر و ساره و یلدا رفتیم چهار ده....

محل سحر اینا...

خیلی جای قشنگی بود...خیلی..

خیلی بهمون خوش گذشت...

جشنواره ی آلوچه بود...

کلی آلوچه خوردیم...

کلی عکس گرفتیم...شادی کردیم...

مناظر هم فوق العاده بود...

رعد و برقای وحشتناکی میزد....

جای همه خالی...

امروز هم بد نبود..

همگی مهمون ندا بودیم..

واسه تولدش....

۴ نفر پشت نشسته بودیم...

مردیم از خنده...

پول خنده هامون و اما پرداختیم....

هوا خیلی ابریه....

خدایا....

کمکم میکنی؟

انگاری اینا قضیه خواستگار و میخوان جدی بگیرن....

اما من دوس ندارم ازدواج کنم....

هر چی فکر میکنم میبینم این اصلا تو برنامه ی زندگیم نیست...


+ امروز خبر رسید دوست پسر فروغ مرد..

خیلی غصه دار شدم....خیلی..

بهار روزها..

روزای بهاریه و هوا توپه...

اما دل من...

دیروز هم من هم یلدا حوصله مون سر رفته بود....

من که حس خودکشی داشتم...

از ساعت ۲ رفتیم خونه ی سحر اینا پلاس شدیم...

بعد نیلوفر اومد و با هم نشستیم

زبان خوندیم..

امروز احسان خونه ی سحر اینا بود...

بچه خر ذوق بود اساسی...

دلم خیلی گرفته....

اینروزا به هم ریخته ام....

هم به خاطر سعید هم....

میخوام اما شاد باشم...

باید بتونم...

میخوام واسه اهدافم تلاش کنم..

دیگه بسه ....باید به فردا فکر کنم...

امروز قراره بریم گردش اجباری ...ماسوله...

حوصله ندارم اما خوب بریم بهتره...

راستی چهاشنبه که دانشگاه تعطیل بود

با یاهار و محدثه رفتیم دنبال مانتو..

که تو مطهری آیدین بهمون ملحق شد.....

هوففففففف....چه روزی بود...

دیگه من و محدثه داشتیم بالا میاوردیم..

خدا کنه بهار چشاش و باز کنه و اونچه که ما دیدیم و ببینه..

پسره یه دهاتی به تمام معنا بود..

اصلا در شان بهار نبود.....

با محدثه بعد از جدا شدن از بهار رفتیم تازآباد..

دیگه نمیگم...اینجا جاش نیس...

خیلی خیلی خیلی داغونم...

یه روز عالی...

سلام سلام...

بعد از مدت ها وقت کردم که بنویسم...

وای معلوم نیس چه بلایی سر خاطرات سال 90 میاد...

باید حتما یه سررسید بخرم....حیفه!

حالا نیس خیلی روزای خوبیه...ایششششش...

وای الان که این و مینویسم به سختی انگشتام و به حرکت در میارم..

دارم میمیرم از درد....

دیروز با بچه ها رفتیم کوه....خیلی خوش گذشت....

9 نفر بودیم....موقع بالا رفتن

به غلط کردن افتاده بودم...فکر میکردم هرگز دیگه به قلعه نمیرسم...

آخه رفته بودیم قلعه رود خان...


ناهار کباب خوردیم....

همممم خیلی خوشمزه بود..

بعد کل قلع رو گشتیم...

چه مناظری خدای من....عالی بود...

هنوز تصویرش تو ذهنمه!

موقع برگشت آسون بود....اما خوب خیلی سر میخوردیم...

بعد از اونم بردنمون کنار دریا.....

همه چیز عالی بود...

خدایا ممنونم ازت.....

دیروز و امروز که کلا تعطیل بودم نه نماز خوندم نه هیچی!

ساره هم چند ساعت پیش ازینجا رفت...

بهش گفتم زنگ بزن اورژانس بیاد...

آخه نمیتونست پا شه!

خوب دیگه ورزشکاریه و یه عالمه دردسر!

تنهایی



درونم تنهای تنهاس

ابری و بی تکیه گاهم

واسه چی همیشه تنهام

آخه من چیه گناهم


دلم یه دنیا گرفته....خسته ام..

روزهای تکراری...دوستای از هم پاشیده...

ذهنی خسته...و ترم آخر....

خدایا....کجایی؟

خدایا....

نمیدونم جرا دارم گریه میکنم.....




دلم میخواد  نباشم...



زندگی منهای تو قشنگ نیست