درونم تنهای تنهاس
ابری و بی تکیه گاهم
واسه چی همیشه تنهام
آخه من چیه گناهم
دلم یه دنیا گرفته....خسته ام..
روزهای تکراری...دوستای از هم پاشیده...
ذهنی خسته...و ترم آخر....
خدایا....کجایی؟
امروز تولد خواهرمه...
اونقدر حالم بده که نمیتونم بنویسم....
فلبم داره از جاش در میاد...
بعدا مینویسم...
تولد مبارک خواهر خوبم....
دیروز جمعه خیلی روز بدی بود...
من و رضوان و محدثه و یلدا و حسین رفتیم بیرون...
که مثلا خوش باشیم...
که شوهر خالم زنگ زد و گفت مادربزرگ بیمارستانه...
قلبش..
خیلی بد بود....خیلی.....
تا نیمه ی شب تو بیمارستان ها بودیم..
از یه طرف اون لحظات بد تو بیمارستان...
از یه طرف هم بی مهری اطرافیان و قضاوت های بیجا...
کاش تنها بودم...که خودم باشم و خودم...
و تو کمک کردن به دیگران کسی بالا سرم نباشه و نذاره پیش برم..
متاسفم واسه این دسته از آدما...
---------------------------------------------------------------------------------------
امروز افتخار دادم رفتم دانشگاه...
حتی کلاس هم نشستم....بزن دست قشنگه رو...
کلاس تحقیق ۲ صیحانی...
هممم خوش گذشت....
همه بودن...دیداری تازه کردیم با اهل قلم...
عکس عقد نیما رو دیدم..
شخصیت خیالیم...
خیلی ناراحتم..خیلی!
امرزو روز خوبیه..
با بچه ها ناهار و بیرون بودیم....
دیشب آرجل قاطی کرد...
خودش اصرار کرد بگم : چی کار میکنه که ما ناراحت میشیم...
منم از یلدا پرسیدم و واسش کپی کردم....
اما ناراحت شدم...
منم به شدت ناراحت کرد...فقط گریه نکردم....
حالا ببینم چی میشه!
الان با مریم کافی نتم...
یه وبلاگ گروهی درست کردم...
خیلی دوس دارم....
فعلا یه قالب روش گذاشتم...
اما یه قالب بهتر میخوام....شاد و با معنی...