...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

ترجمه برای اولین بار

 

 

صبح به سلامتی و میمنت کلاس و خواب موندم نرفتم... 

ساعت ۱۰ به مریم ملحق شدم تو دانشگاه... 

یه کمی راجع به نیما حرف زدیم و کاسه ی چه کنم چه کنم دست گرفتیم... 

بعد ترجمه مهدوی و واسش ویرایش کردم.. 

بعد رفتیم که بریم کافی نت و بریم فیس بوک و تیری در تاریکی و رها کنیم و به نیما  

مسیج بدیم...که نشد که نشد...به قول مریم نمیدونم چرا اینقدر نه میاد! 

منم گفتم : کم مونده پسره بیاد راست راست جلوت وایسه بگه اقا نه...نه..! 

بعد یه تریپ از کنار درشون رد شدیم و مریم کلی غصه خورد.. 

هی روزگار....نمیدونم چه حکمتیه... 

بعد هم اومدم خونه و بیشتر وقتم به خوندن یه وبلاگ گذشت! 

چقدر شبیه منه داستان زندگیه این دخترک.... 

یعنی بهت بگم مو نمیزنه....دقیقا من و یکتا.... 

هی اما گویا هنوز به اون مرحله که من رسیدم نرسیده.... 

واسش دعا میکنم...دعا میکنم که مث من نشه...خدایا خودت کمکش کن! 

بعد هم نماز و اینا... 

کار خاص دیگه ای نکردم...فقط یه کار شاخی که امروز کردم این بود که : 

برای اولین بار در عمرم آثار ترجمه کردم و فردا اولین برگه ی ترجمم و تسلیم استاد میکنم! 

از الان صدای تشویق و کف زدن بچه ها رو میشنوم... 

حالا ببینم بیدار میشم اصلا فردا که این افتخار نصیبم شه یا نه! 

تو دلم یه حرفایی هست راجع به یکتا...اما چون اینجا منهای یکتاست نمیگم! 

چقدر سخت.. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد