...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

بابا بزن سی دی رو بشکن!

 

 

صبح بعد از دومین آلارم بیدار شدم... 

رفتم دانشگاه..وای دوباره کلاس تاریک و پروژکتور.... 

صبحم که هست...کلاسم مساعد واسه خواب...دیگه نور علی نور.. 

چقدر استاد شکوری و ضایع میکرد..بیچاره! 

بعد از کلاس به اتفاق رفتیم سلف...قیمه بود...اه... 

بعد رفتیم تو کلاس...دوپس...چقدر تو کلاس خندیدیم.... 

نامه نگاری و خط خطی بازی.. عکساش تو اون وبلاگ هست!

محدثه همه کتاب و دستم و خط خطی کرد...منم دست اون و... 

من دستام و زیر مقنعه قایم میکردم...محدثه بهم حمله میکرد... 

خداییش استاد خیلی صبر داره که مارو تحمل میکنه.. 

آخی خیلی خوبه ...حتی تذکرم نمیده بهمون.. 

بعد از کلاس من و بهار و محدثه رفتیم خونه ی ما 

که بهار سی دی ای که سهیل واسش فرستاده بود ببینه.... 

البته بهار خودش تنهایی دید... 

بعد از دیدن سی دی کلی فحش داد بهش ما هم کم نذاشتیم.. 

پست تر ازین پسر من تو عمرم ندیدم! 

خدایا خودت بهار و به بهترین نحو از شر سهیل رها کن...آمین! 

بعد یه کمی حرف زدیم...از خاطراتی که تو مجالس ختم داشتیم گفتیم و خندیدیم! 

ساعت ۴ بود که زدیم بیرون و بهار رفت خونه من و محدثه رفتیم شهرداری! 

اول رفتیم شلوار محدثه رو گرفتیم بعد هم رفتیم پست تا سحر بیاد! 

سحر الف ( دوست دوره ی راهنماییم) 

اومد ازم شاکی بود حسابی آخه دلش میخواست امروز و با هم باشیم! 

گفت : جبران میکنم ( با چشمایی تهدید کننده!) 

بعد من و محدثه رفتیم نگین و بستنی و شیرینی خامه ای زدیم تو رگ.. 

جای بچه ها مخصوصا بهار خالی که باید بود و میدید  

که محدثه چه دست گلی آب داد! 

نصف کیک و بستنیش و ریخت ...طبق معمول!  

بعد در حالی که اصلا دلم نمیخواست برم خونه از محدثه جدا شدم.. 

چون میخواستم دیر تر برسم با اتوبوس رفتم و باز رفتم تو فاز.. 

رسیدم به محل سوت و کورمون...۲ تا نون خریدم و راهی خونه شدم... 

بعد هم خوش نشین ها دیدم .. الان هم که در خدمت شمام...  

وای پریناز...خیلی نگرانشم...خدایا کمکش کن!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد