دیروز اتفاقات مهمی افتاد..
دلم خیلی گرفته بود مث همه ی پنج شنبه ها...
از قبل قرار بود دیروز با مهرانا برم شهسوار...
اما دیر بیدار شدم...خیلی خورد تو ذوقم...
بغض کردم....به مهرانا اس ام اس دادم که با مرجان و سامره بریم انزلی...
اما نشد...مرجان عروسی بود سامره هم مهمونی...
به لاله اس ام اس دادم گفت مهمون داریم.....
کاملا حالم گرفته شد..
دیگه نا امید بودم که مریم اس ام اس داد گفت
اگه بیکاری بیا خونه ی ما...
منم رو هوا زدم و با یلدا رفتم خونشون....
و بعد هم به بهار زنگ زدیم اونم اومد....
اما محدثه نتونست بیاد...اونم عروسی بود!
خلاصه حرف زدیم گفتیم خندیدیم...
مریم عکس نیما رو دید و داغ دلش تازه شد..
نزدیکای ۷ بود که مامانم زنگ زد و گفت
آژانس بگیرین بیاین خونه داریم میریم خونه آبجی!
تند و تند رفتیم...دیدیم سر کوچه منتظرن ...پدر هم عصبانی بود شدید!
بله دیگه طبق معمول از دماغمون در اومد..
رفتیم اونجا بعد از مدت ها صنم رو دیدم ( دختر عمم )
وای چقدر دلم واسش تنگ شده بود
کلا دلم واسه حرف زدن باهاش تنگ شده بود!
اتفاق مهمه اینجاست :
از عمه آمنه پرسیدم استاد گیتار ....... میشناسی؟
گفت آره ...
جووونه و شاگرد فلک انگیز بوده و اینا اما نمیدونست کجا کار میکنه!
منم سریع همون لحظه به مریم اس ام اس دادم و امار و دادم....
مریم کلی ذوقید...بعد هم نا امید شد...
می ترسید فاصله شون زیاد باشه!
رسیدم خونه... شماره استاد گیتارمون و از لاله گرفتم....
بعد به آقای.ال اس ام اس دادم که آمار دقیق تر بگیرم...
اما جایی بود نمیتونست اس ام اس بده... اما میشناختش!
حالا آمارهای بعدی و قراره که بگیرم!
وای خدایا یعنی میشه آموزشگاهی جایی تدریس کنه؟
دیشب کمی تو فیس بوک میچرخیدم و
با الناز هم چت کردم اساسی!
فضولدونیم که درد میکرد خوب شد و
فهمیدم هر دو خوبه خوبن!
خدا رو شکر...
امروزم که جمعه س...
ساره اینا نمیاین واسه گردش دسته جمعی...
من و یلدا هم نمیریم...بهتر میمونیم خونه!!
الان هم میرم ناهار بخورم...فکر نکنم دیگه اتفاقی بیفته!
اینو تازه دیدم .
مبارکه