سلام علیکم و رحمت الله و برکاته..
امروز روز خوبی بود....چه عجب!
اولش که امتحان میان ترم آثار اسلامی داشتیم...
تاکوناتا روشن...
به بهونه ی استفاده از دیکشنری موبایل تقلب کردیم در حد بنز.
البته در حد بنزم نبود اصلا نیازی به تقلب نبود!
چک نویس دادیم کسی هم چیزی نفهمید...
بعد رفتیم سلف...
قیمه بد مزه رو خوردیم و یهو دیدیم حسش نیس کلاس مهدوی رو بشینیم...
یه نیگاه به هم کردیم...بله...همه پایه ان...
سمیرا رفت خونه ...
من و محدثه و مریم موندیم دانشگاه و نشستیم گپ زدیم..
بعد دیدیم چه کاریه....بریم یه کار مفید انجام بدیم...
رفتیم کادوی سمیرا رو خریدیم...
بعد گفتیم چرا علاف تو خیابونا بچرخیم؟ بریم خونه مریم اینا!
تو این لحظه بود که آقای ال بهم زنگ زد و خلاصه نتیجه این شد
که نمیشناسه آقا نیما رو....
و خیلی اصرار داشت که بدونه اصل قضیه چیه!
منم که اصلا لو ندادم
بعد رفتیم خونه مریم اینا..بهار قهر کرد گفت : چرا به من نگفتین؟
شد همون قضیه اون روز محدثه... خلاصه بهار نیومد..
سارا اومد.....آی خندیدیم...آی خندیدیم!
راجع به انواع نقشه ها واسه به دام انداختن نیما صحبت میکردیم!
یه عصرونه ی خوشمزه هم خوردیم...به به...بازم میخوام!
بعد هم یه قضیه ای پیش اومد که فقط من میدونم و محدثه!
رمزی بگم:بهار...محدثه....من...اس ام اس...خونه ام...یلدا...وای!
بعد ساعت ۷ بود در حالی که تموم کوچه های مطهری
از خنده های من و محدثه پر بود رفتیم به سمت خانه هایمان
دمت گرم خدایا....امروز و خوب اومدی...
بعد دیگه همین دیگه...
راستی اینا مال ۳۰ آبانه ها.....
دیگه نیمه شب شد و باز این زمان از دست ما در رفت...
تولد سمیراست فردا....که یعنی یه جورایی امروز...
تولد آرزو هم هست....
تولدتون مبارک دوستای گلم
ایشالا تولد من!