به سختی از خواب بیدار شدم و به خیالم رفتم سر کلاس!
نیم ساعت هم دیرتر رفتم...تا نشستم دیدم کتاب و اشتباهی آوردم!
حالا اگه میاوردم هم فرقی نمیکرد..
بعد از کلاس ندا زود رفت خونه...
نمیدونم جدیدا چرا اینقدر زود میره خونه!
با محدثه و سمیرا و بهار رفتیم سلف....
دستای بهار یخ کرده بودن...
باز اون سهیل لعنتی بهش زنگ زده بود و تهدیدش کرد!
وای دلم میخواد چپ و راستش کنم...
امروز الهام هم اومده بود ...
آخی طفلی چه لاغر شده بود....از دست نوید!
همیشه پای یه پسر در میونه...
بعد من میگم همه یه جورن شما بگید نه!
کلاس اسناد و پیچوندیم چون حال نداشتیم...
به جاش نشستیم گپ زدیم...
بعد هم من و محدثه رفتیم واژه نشستیم...
وای چقدر خندیدیم تو کلاس...
آقای یعقوبی قبل کلاس میگفت
من امتحان و کنسل میکنم باکتون نباشه و اینا!
همچین استاد اومد همه رو یه جا فروخت!
گفت : استاد اول از همه بهتون تبریک میگم بابت قبول شدن در دکترا...
بعد هم فکر نکنید ما میخوایم امتحان و کنسل کنیما...
واقعیتش من به بچه ها گفتم همه با هم
پول بذاریم واسه استاد سکه بخریم بچه ها قبول نکردن!
ما : ها؟ چی؟ چقدر نامرررررررررررده...کی گفتیم؟
-بله داشتم میگفتم..حالا استاد اینا همه خوندن و امتحان میدن...
ازینا امتحان بگیرید...
اما من غایب بودم جلسه پیش نمیدونستم...
وای اصلا مونده بودیم چی بگیم...خداییش خیلی نامرد بود!
من و محدثه که مهمون بودیم امتحان ندادیم....
یه نامه نگاری کردیم که حالا بعدا عکسش و میذارم...
بعد از کلاس من رفتم خونه لاله اینا و محدثه هم رسوندم خونشون!
چقدر دلم واسه لاله سوخت...
حالش بهتر از من نیست که هیچ فکر کنم بد تر هم هست...
البته من اون دوران و پشت سر گذاشتم!
از هر دری سخن گفتیم...حرف نیلوفر اومد وسط!
اصلا انتظار نداشتم که نیلوفر همچین کارایی بکنه...
دلم نمیخواد باور کنم..اما گویا باید باور کرد...
که بله...آدما تغییر میکنن...آدما تو شرایط مختلف عوض میشن!
اگه به خاطر همون مسایلی که فکر میکنم تغییر کردی نیلوفر...
واقعا واست متاسفم....
و واسه خودم هم متاسفم که
چنین دوستی که فکر میکردم
صمیمیه از دست دادم!( گرچه خیال بود )
اما خوب ...
حتی به خیال...
باز دلم گرم بود که دوستی دارم که دیگه رو دستش کسی نیست
شاید میتونستم دوستای صمیمی بعد از نیلوفر داشته باشم...
اما نخواستم چون گفتم همین سحر و نیلوفر بسن!
واسه خودم واسه نیلوفر واقعا متاسفم!
هیشکی جز خود آدم به فکر خودش نیست..حتی خواهر و برادرت!
روز خوبی بود اما اشکای لاله و خوندن وبلاگ پریناز خرابش کرد!
راستی امروز مهرانا رو دیدم...
تا اومدم خونه دیدم تو کوچمونه...رسوندمش خونه ..
همون جا تو ماشین نشستیم و حرف زدیم...
خدایا چی میشه آخر و عاقبت ما؟