امروز بازم حوصله نداشتم کلاس صبح که مطبوعات بود نرفتم...
ساعت ۱۱:۳۰ رفتم دانشگاه بعد از خوردن غذا در سلف رفتیم کلاس!
وای استاد فرنیا جونم..
امروز متن جالبی گذاشته بود...
بچه ها میگفتن: لهجه بریتیش دهاتیه!
راجع به زنی بود که با مردای خیلی پیر ازدواج میکرد و ثروتمند شده بود!
بعد از کلاس رفتیم واسه بهار سیم کارت همراه اول بخریم!
بعد بهار رفت خونه من و محدثه برگشتیم دانشگاه و تا ۳:۳۰ علاف بودیم..
میگفتیم میخندیدیم!
برنامه تولد جور شد...قراره خونه مریم اینا بگیریم !
وای دوست میدارم!
بعد مریم دیگه کلاس ننشست و با هم رفتیم خونشون!
اما بهار نیومده بود آخه قرار بود بهار بیاد موهاش و فر کنه!
خلاصه تا ساعت ۶ که بهار بیاد من و مریم راجع به متافیزیک و
اوضاع خونواده هامون و نیما صحبت کردیم..
امروز نیما تو فیس بوک عکس یه مردی و گذاشته بود که
زنجیری دستش بود که به گردن یک زن وصل بود!
تازه فهمیدیم تا چه حدی از زن جماعت بدش میاد!
والا ما که هر چی میبینیم دور و برمون زن زجر کشیده س...
نمی دونم اون چی میگه این وسط!
بعد که بهار اومد و موهاشم خیلی خیلی خوشگل شد
رفتیم سمت خونه!
اومدم خونه بعد از گرفتن نون !
بعد هم فیلم و این حرفا...
امروز شهرزاد جونم آن شده بود..
دلم چقدر هواش و داشت و نمیدونستم!
اما حیف که دی سی شد!
بعد هم احسان اومد و راجع به لب تاپ ازش پرسیدم...
خدا بخواد پدر میخواد لب تاپ بخره..
حالا حرفش و که زده!
هی...از احساسم نباید بگم...و گرنه کلی حرف داشتم...
انسان منهای احساس چقدر سخته ها!
سلام
نارون خانم درسته قابل نمیدونی یه سر به من بزنی
ولی من همیشه بهت سر میزنم...