سلام امروز روز پر از دغدغه ای بود...
صبح به خاطر گریه های دیشب که اینجا نباید حرفش و بزنم نرفتم کلاس!
دوربین و شارژ کردم و کارام و کردم و رفتم دانشگاه..
نازی رو دیدیم بعد از مدت ها...یکدیگر را در آغوش کشیدیم!
بعد رفتیم موز و نارنگی خریدیم..
بعد محدثه و نازی رو رسوندم آرایشگاه..
بعد من و سمیرا رفتیم دنبال کیک...
مگه پیدا میشد؟ یا کوچیک بود یا اگه بزرگ بود بچگونه بود..
شاخه نبات ..زنبق ..یکی دیگه تو چهارراه که اسمش و نمیدونم...نگین
ساقدوش آخرش کدبانو خریدیم اما راضی نبودم!
کاش سفارش میدادیم!
رفتیم پل عراق فیلم گرفتیم و رفتیم خونه بهار...
به اصرار مامانش رفتیم بالا...
پیتزا سفارش دادیم...
من که داشتم میمردم...سمیرا هم میگفت خون به مغزم نمیرسه!
بعد از آرایش و اینا رفتیم خونه مریم اینا..
خیلی خیلی خوش گذشت...
گفتیم خندیدیم خوردیم رقصیدیم
خیلی با حال بود...
اما ندا نیومد....خیلی ناراحن شدم...زنگم میزدم برنمیداشت!
ندا داشتیم؟ آخرین تولد بودا...
خلاصه کیک خوردیم و کادو هام و گرفتم...
.به هدفم رسیدم...همشون و دوس دارم..مرسی دوستای گلم!
خیلی دلم واسه این روزا تنگ میشه..
!خیلی همتون و دوست دارم..
و چقدر دلم میگیره وقتی فکر میکنم یه روز از هم جدا میشیم!
امیدوارم همتون شاد و خوشبخت باشین!
خدایا....هیچی!