روز خوبی بود امروز!
ساره ناهار خونه ی ما بود...
گفتیم خندیدیم!
محمد باهاش خوب شده یه جورایی..
یه ماجرای خاصی هم واسش پیش اومده....با کسی آشنا شده...
اما من خوشم نیومد ازش....میدونی ته این راه تاریکیه!
بعد دایی علی اینا اومدن و رفتیم که خونه ببینیم....
وای خدای من....بهتره که نگم چه جور مکانی بود....
چقدر خندیدیم با مهران..خداییش سوژه بود!
بعد از اون رفتیم به سمت ماسوله....وای خیلی دوس دارم ماسوله رو....
دلم میخواد اونجا زندگی کنم اما حیف که موبایل آنتن نمیده اونجا...
یه عروسک خوشگل خریدم...اسمش و گذاشتم گلنار...
آخی...عکسش تو اون یکی وبم هست...حالا شاید اینجا هم بذارم...
ازین ترشی و لواشکای خوشمزه خوردیم...چقدر گفتیم و خندیدیم.....وای خیلی خوب بود!
کلی هم سوژه دیدیم...!
ملت چه حالی میکنن....یه عده گروهی اومده بودن کوهنوردی و این حرفا!
بعد دیگه وقت رفتن شد و ساره رو رسوندیم خونشون....
کمدای خوشمل درس کرده بودن!
دلم تنگه واسه همه....واسه ساره...مهران جونم!
خیلی دوسشون دارم..
شب به خیر!
وای لواشکای ماسوله رو نگو!!!