اونقدر داغونم که نمی تونم خاطرات امروز رو بنویسم...
کوتاه مینویسم....
خراب بودم امروز....
حالم بد بود....
پروژه آثار اسلامی رو تحوبل دادیم...
پروژه ترجمه پیشرفته هم تحویل دادیم....
اون وسطا ندا واسم قضیه مانی و تعریف کرد...
باز هم رفتم به روزهای خودم....
که اینجا جاش نیست...
خدایا میشه کمکمون کنی؟ خواهش میکنم...
تا ۷:۳۰ با آیدا بودم..از این دنیای کثیف گفتیم....
حالا نازی هر چقدرم بگه اون جوریه...
من میگم اینجوریه...
بی خیالش اصلا....
به من چه...
باید روز خوبی می بود ...اما درونم.....و باز هم اینجا جایش نیست....
تولد عزیزترین موجود توی زندگیمه امروز....
تولد پرنده ی ابی امید...
تولدت مبارک