روز خوبی بود..
دیشب به معنای واقعی زجر کشیدیم...
همه ی ما بچه ها....
یکسره میخوندیم و تموم نمی شد...
من که تا از امتحان آثار اومدم خونه میخواستم شروع کنم به خوندن
اما بچه ها گفتن نامرد نباش بذار ما هم برسیم خونه بعد
آخه خونه ما نزدیکه به دانشگاه...
منم تا بچه ها بیان خونه تو فیس بوک چرخیدم و..
بعد زجر کشیدنا شروع شد...
تا نزدیک ۳ بیدار بودیم...
همه جنازه بودن...
محدثه میگفت چشمام داره بسته میشه...
مث روش تحقیق خلاصه ی فصل ها رو روی وال مینوشتم...
دیگه آخرا چشام چپ شده بود...خطای کتاب و جا به جا میدیدم....
همین چپیه چشمام بانی خیر شد...
به آروی پی ام اشتباه دادم و باعث شد آشتی کنیم...
صبح روز امتحان بیدار شدم و خوندم و خوندم و خوندم....
تست زدم...به به همش غلط بود...
خلاصه بگم..
۴۵ تا سوال بود که من ۲۰ -۳۰ تاش و با شک و شانسی زدم...
تانیا که اصلا نخونده بود به امید من...
هر چی من بشم اونم میشه...
با مراقب تو آمفی تئاتر هم دوام شد..
وسط امتحان هم بلندم کردن جام و عوض کردن...
بعد از امتحان در حالی که همه عصبانی بودن
از سوالا خواستیم بریم پیش استاد
اما استاد اظهار داشتند : نمیام....
میدونستن گند زدن میترسیدن بیان..
آی آدم زرنگ......
چقدر تو حیاط خنیدیدم و مسخره بازی در آوردیم...
میخواستیم اینقدر بمونیم تا استاد رد شه بگیریمش...
میومد تا دم در.....ما رو میدید دوباره بر میگشت سمت ساختمون..
آی استاد فراری...
روزی بودا...
بعد هم جنازه ام رسید خونه..
با آروی آشتی کردم
میفتم...