...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

روزهای عادی..


سلام..

بارون میباره به شدت..

هوا سرده..روح منم همراهش...

دیروز دم دمای غروب دلم گرفته بود و گریه میکردم...

نباید میگفتم اینجا....اما نمیگفتم رو دلم میموند...

ساره اومد خونمون...چقدر حرف داشت....چقدر خندیدیم...

چقدر تاسف خوردیم..

هیچی درس نخوندم...نخوندیم...امیدوارم بخونیم..

الان کافی نتم..

ساره و یلدا پایینن...ساره میره خونه..

روز های عادی زندگیم و میگذرونم...

خسته ام....

با آراد مدتیه حرف نمیزنم...

قهر نیستیم...اما...

خوب دیگه...

دلم گرفته...


بگذاریم تنهایی آواز بخواند...

روزهای تلخ و شیرین..


سلام..

اول بگم کامپیوتر خونمون مرده...من دیر به دیر میرسم که آپ کنم

الان هم کافی نتم...


۱۱ دی :


روز خیلی خیلی خوبی بود...

من و مریم رفتیم خونه بهار اینا...گفتیم و خندیدیم...

خیلی خوش گذشت...


۱۲ دی :


مریم و محدثه و بهار اومدن خونه ما...

که تو پروژه ی انفرادی که مث .....گیر کرده بودم توش بهم کمک کنن...

خیلی روز خوبی بود...اول یه کمی ترجمه کردیم...

بعد یه عالمه عکسای هنری گرفتیم...

خیلی خوش گذشت...گفتیم و خندیدیم...

و باعث شدن روزم بدون غم طی بشه...

گرچه بعد از رفتنشون خیلی دلم گرفت..


۱۳ دی :


 جدای لحظه های غمناکش که اینجا جاش نیست

روز خوبی بود...

با مریم و بهار و محدثه رفتیم نمایشگاه کتاب...

کتاب آبی سهراب که دوست داشتم نداشتن..

بعد از نمایشگاه اول رفتیم که بلدا واسه هانی یه عروسک خوشگل بخره...

بعد رفتیم < پیزریا > شام خوذدیم...

وای خیلی خوشمزه بود و خیلی خوش گذشت...

اینقدر خندیدیم و حرفای بی ربط زدیم که داشتیم میمردیم..

پول خورد نداشتیم....فقط یه تراول ۵۰ یی داشتیم..

میگفتیم اگه طرف گفت خورد ندارم هر کدوم بدون کلمه ای حرف برین سر کارتون...

من قرار شد لباس عروسکی بپوشم برم دم در واسه تبلیغات..

یلدا و محدثه قرار شد ظرف بشورن...

بهار خشک کنه...

مریم هم پشت صندوق به قول خودش مدیریت کنه..

بعد هم داستان سوار شدن بهار تو ماشین...

از صندلی جلو میخواست بیاد عقب بشینه...

وای چقدر خندیدیم...

شب خوبی بود...خدایا ازت ممنونم..

اگه اون شب تنها میموندم حتما میمردم...

مرسی دوستای گلم...ایشالا بازم ازین گردش علمی های شاد بریم


۱۴ دی امروز :

صبح پروژه ها رو تحویل دادیم...

و قرار شد بعد از ظهر بریم خونه ی مریم اینا..

الان من کافی نتم....بچه ها اونجان..

من هم الان میرم...

مطمئنا خوش میگذره...

چه روزای خوبیه...

مثلا فرجه امتحاناته....نهایت استفاده رو میبریم..


-------------------------------------------------------------

خونه ی مریم اینا خوش گذشت...

من سارا محدثه بهار ملاحت مریم...

به قول بهار : خدایا این جمع ها رو از ما نگیر..



جشن امتحان میان ترم

روز خوبی بود ...

با اونکه امتحان میان ترم داشتیم اما همش خندیدیم..

امتحان که پر بود از تقلب و خنده....

من که چیزی نصیبم نشد...

اون اخرا خبرایی بود...

بعد از امتحان به پیشنهاد محدثه...

همگی توجه کنید...

به پیشنهاد محدثه

رفتیم ناهار و کباب بخوریم....

من و ندا و محدثه به سمت ناهار حرکت کردیم....

جای دوستان گروه عبدالباقیان مستضعف خالی..

من کوبیده خوردم اونا هم کباب ترش...

من هوش چیز برگر کرده بودم مثلا..

.که قرار بود اروی حساب کنه...

از کجا به کجا رسید....

وقت ناهار یه دختر ه و پسر سوژه پشت سرمون نشسته بودن...

تو کوکشون بودیم ناجور...

بعد از ناهار رفتیم که ندا شلوار بخره...

که دیدیم همون سوژه ها تو پاساژن....

جلل الخالق..

بعد به پیشنهاد من ...داشته باشید من...

رفتیم سینما....

از بین فیلم ها << چراغ قرمز > رو انتخاب کردیم...

که بد نبود...خنده دار بود مثلا!

چه سوتی ای دادیم موقع امدن...

اینقدر خندیدیم...

خواستیم بریم بیرون ...رفتیم سمت درب ورودی...

بعد واسه اینکه ضایع نشیم به راهمون ادامه دادیم....

اما چشمتون روز بد نبینه....در قفل بود....

برگشتیم در حالی که حضار محترم بهمون میخندیدن...

رفتیم سمت درب خروجی....

وارد یک محوطه شدیم که همه طرفش دیوار بود و

یه در قفل...

کمی ایستادیم به خندیدن...

که زوجی جوان به علت حرکت ما گمراه شده بودن و

اومده بودن اونجا....

بعد از بحث های فراوان که کجا کجاست...

دوباره با جمعیتی فزون تر رفتیم سراغ درب ورودی...

و دیدیم بله....

اون دری که قفل بود یک دره دیگه بود...

همین طور که ضایع شده بودیم اومدیم بیرون .

و باز هم به پیشنهاد محدثه...توجه کنید محدثه ...

رفتیم آیس پک..و جای همگان خالی

آیس پک شکلاتی خوردیم..

خیلی خوش گذشت...

و ازینکه این روز را اینگونه گذراندیم راضی و خوشنود

به خانه هامان باز گشتیم....

بگذریم ازینکه در فیس بوک

بروزی همین مسئله بحث و جدال در گرفت..

تمام این خوشی ها شب هنگام از دماغمان درآمد...

که اینجا جایش نیست...

دیدنت برای من آرزوست



روز خوبی بود...

با اونکه فردا امتحان میان ترم روش تدریس دارم و

هیچی نخوندم خوشحالم...

امروز با محدثه و آذین رفتیم کانون..

معین هم اومدیم...

وای خدای من....یادم نیست آخرین بار کی دیده بودمش....

دلم خیلی واسش تنگ شده بود...

حرف زدیم...

از نا امیدی هامون گفتیم...

ازینکه همه چیز یادمون رفته...

روز خوبی بود...

بعد از اون با محدثه رفتیم آیس پک و ذرت خوردیم..

و بعد در غروبی پر از مشغله از هم جدا شدیم....

تا ساعت ۹ حس خوندنم نبود...

به جاش با آراد و یلدا رفتیم یه روم عربی رو گذاشتیم سرمون..

آراد و دوست دارم...

خیلی...

نمیدونم چرا...

بعد چند فصل خوندم....

باز هم میخونم....باید موهام و پلیسه کنم..

لاله بهم اس ام اس داد...

تنها کسی که بعد از ندا بهم رای مثبت داد...

هنوز بر سر این دو راهیم....!!

تولدت مبارک آقای لطیفی



اونقدر داغونم که نمی تونم خاطرات امروز رو بنویسم...

کوتاه مینویسم....

خراب بودم امروز....

حالم بد بود....

پروژه آثار اسلامی رو تحوبل دادیم...

پروژه ترجمه پیشرفته هم تحویل دادیم....

اون وسطا ندا واسم قضیه مانی و تعریف کرد...

باز هم رفتم به روزهای خودم....

که اینجا جاش نیست...

خدایا میشه کمکمون کنی؟ خواهش میکنم...

تا ۷:۳۰ با آیدا بودم..از این دنیای کثیف گفتیم....

حالا نازی هر چقدرم بگه اون جوریه...

من میگم اینجوریه...

بی خیالش اصلا....

به من چه...

باید روز خوبی می بود ...اما درونم.....و باز هم اینجا جایش نیست....

تولد عزیزترین موجود توی زندگیمه امروز....

تولد پرنده ی ابی امید...



تولدت مبارک