۱۲ بهمن..:
روز خوبی نبود...
خیلی دلم گرفته بود...
دلم از اطرافیانم شکست...
ازینکه هیشکی درکم نمیکنه و..
بی خیال...اینجا جاش نیست...
۱۳ بهمن :
روز خوبی بود...
بارون بود به شدت...
رفتیم خونه دختر خاله ی ساره <<< ریحانه >>>
آشپزی داشتن...
سحر و الهه هم بودن...
یه پسر تپل هم به اسم مهرشاد اونجا بود
که کلی بهش خندیدیم...
وای ستایش و بگو...چقدر من این بچه رو دوس دارم...
اونجه آزمایش ابو علی سینا رو انجام دادیم..
کلی کف کردیم..
واسه من که در اومد ازدواج نمیکنم..
ساره ۲۶ سالگی با یک پسر..
یلدا ۳۰ با یک دختر...
خیلی جالب بود...
۱۴ بهمن ..امروز...:
برف اومده
با ساره اومدیم بیرون...
پیش خودمون بمونه...بیخود بود حرکتمون...
بیخودی اون همه راه و تا تختی رفتیم....
اما اشکالی نداره ....روز خاطره انگیزی شد...
پاهامون کاملا بی حسه....داریم به عبارتی ساده تر
میمیریم
اولین نوشتت با اخریش زمین تا اسمون فرق کرده وروحییت.موفق باشی.