سلام..
دیروز خیلی خوشحال بودم...
ذره ای غم تو دلم نبود...
اما انگار که نباید زیاد دنیا روی خوبش رو به من نشون بده...
شادیم حتی به ۲۴ ساعت هم نکشید....
بابام گیر داده چرا واسه ارشد نمیخونی؟
میگم : من گذاشتم واسه سال بعد....
میگه : واست متاسفم...
هر چی شادی تو دلم بود پرید...
چهارشنبه صبح هم که مامانم ۷ صبح با پریشونی بیدارم کرد..
که پاشو مامان بزرگ حالش بد شده...
و تا ساعت ۳ تو بیمارستان بودم....
خیلی روز بدی بود....خیلی...
تو روحیه ام اثر منفی گذاشته بود...
شبش تو اون اوضاع من و یلدا کوچ کردیم خونه ی ساره اینا...
خیلی خونشون خوش گذشت
مخصوصا اینکه شبش ریحانه دختر خاله ساره اومد
کلی گفتیم و خندیدیم...
تا جمعه خونه ساره اینا بودم....
که بعد از ظهرش برگشتیم خونه و محدثه از بندر اومده بود
خلاصه روزای بدی نبود...
دلم اما خیلی گرفته....
و باز هم اینجا جاش نیست!
سلام ممنون که سر زدی چند روز ینبودم اپم