از حالم اگه می پرسی خوب خوبم..
وای که چقدر این روزها خوب بود...
مخخخخخخخخخخخخخصوصا 26 بهمن...به به!
در جریان هستی که کی و میگم؟
آره همون...خودشه...
دیگه جونم واست بگه :
دیروز امتحان ارشد دادیم...
از 120 تا 36 تا زدم....بزن دست قشنگه رو...
خوب ایشالا سال دیگه...
روز بسی خوب بود....بارون میبارید کمی...
قبلش بستنی خوردیم من و محدثه....
هییییییس...کسی نفهمه..
حوزه جالب بود...
من و مریم کنار هم بودیم...محدثه هم یه کم اونور تر...
بعد از امتحان من و محدثه ذرت خوردیم..بسی حال نمودیم...
جای بکس خالی...
خونمونم دایی ها بودن و ساره اینا....
ساره نگو شیر زن بگو...
محمد و با خاک یکسان کرده بود....دمش گرم...
میبینم که همه طرفشون و شستن الا من...
بگذریم...
از امروز بگم که آقای لطیفی و دیدیم....
چقدر دلم واسش تنگولیده بود....باران و دیدیم بعد از سال ها....
اظهار دلتنگی کردیم....همدیگر را در آغوش کشیدیم..
به صورت کاملا اتفاقی سحر رو دیدیم...تا فرهنگ اومد باهامون...
اما حرف خاصی نزدم....
اصلا حرفی نداشتم که بزنم....داشتم؟ نه!
امروز روز خوبی بود...
قابل توجه بچه ها :
ما امروز رفتیم کباب خوردیم....
در فیس بوک عکس ها را خواهید دید