روزای بهاریه و هوا توپه...
اما دل من...
دیروز هم من هم یلدا حوصله مون سر رفته بود....
من که حس خودکشی داشتم...
از ساعت ۲ رفتیم خونه ی سحر اینا پلاس شدیم...
بعد نیلوفر اومد و با هم نشستیم
زبان خوندیم..
امروز احسان خونه ی سحر اینا بود...
بچه خر ذوق بود اساسی...
دلم خیلی گرفته....
اینروزا به هم ریخته ام....
هم به خاطر سعید هم....
میخوام اما شاد باشم...
باید بتونم...
میخوام واسه اهدافم تلاش کنم..
دیگه بسه ....باید به فردا فکر کنم...
امروز قراره بریم گردش اجباری ...ماسوله...
حوصله ندارم اما خوب بریم بهتره...
راستی چهاشنبه که دانشگاه تعطیل بود
با یاهار و محدثه رفتیم دنبال مانتو..
که تو مطهری آیدین بهمون ملحق شد.....
هوففففففف....چه روزی بود...
دیگه من و محدثه داشتیم بالا میاوردیم..
خدا کنه بهار چشاش و باز کنه و اونچه که ما دیدیم و ببینه..
پسره یه دهاتی به تمام معنا بود..
اصلا در شان بهار نبود.....
با محدثه بعد از جدا شدن از بهار رفتیم تازآباد..
دیگه نمیگم...اینجا جاش نیس...
خیلی خیلی خیلی داغونم...