خیلی وقته که اینجا ننوشتم...
یعنی دیگه حسش نیست....
نه تو دفتر مینویسم نه تو وبلاگ...
از چی بنویسم آخه؟
از حال بدم؟ از علافی و بیکاریم؟
از درد های شبانه...از ترس هام ...
از چی؟
امثالم که ارشد پرید..
نشد مث آدم بخونم...
عاشق آهنگ وبلاگمم...
موندم از کجا شروع شد....
واقعا موندم....
امروز تولد یلداست...
تولدت مبارک دخترم...
اینروزا روزای بدیه...
زمزمه های خواستگار..نارضایتی و گریه من..
حوصله ندارم بنویسم...
خسته ام...
دلم یه سر رسید میخواد که توش بنویسم...
از تو نت نوشتم دیگه خوشم نمیاد..
..
...
امروز روز ارائه پایان ناممون بود....
من که امروز با همه ی خوبی هاش واسم مث مرگ بود...
دیشبش که تا ۵ صبح بیدار موندم...
به خاطر پاور پوینت لعنتی....
بیچاره آقای معلم رو هم تو زحمت انداختم...
دو ساعت بیشتر نخوابیدم...
صبح که پا شدم حس میکردم هیچی نمیدونم...
اصلا اسمم هم به سختی یادم میومد...
خلاصه بعد از امتحان ترجمه شفاهی ۳
وارد آمفی تئاتر شدیم و خلاصه این کابوس گذشت...
بعد هم کلی عکس گرفتیم با بچه های دانشگاه...
بعد هم رفتیم ناهار کوبیده خوردیم ...به به...
چقدر خندیدیم....چقدر خوش گذشت...
روز خاطره انگیزی بود...
بعد هم رفتیم کاسپین...
من و مریم کفشامون و در آوردیم و خلاصه خوش گذشت..
مرسی خدا جونم..
بعد هم برگشتیم دانشگاه با استاد خادم جون عکس گرفتیم....
بهش یه کتاب شعر هدیه دادیم...
و در غروبی دل انگیز رفتیم خونه هامون....
اما میدونین چیه؟
دلم گرفت...
۴ سال چقدر زود گذشت...
همه چیز تموم شد....
اون خنده های سر کلاس...
اون ضایع شدنا.....جیم زدنا....گردشای علمی....
خدایا لحظات خوبی داشتم تو دانشگاه....
شکرت..
یعنی دیگه هیچ وقت چنین دوره ای تکرار نمیشه نه؟
وقتی دبیرستان میرفت که بره...
همه گریون و ناراحت بودیم...
اما بعدش کلی بهمون خوش گذشت...
یعنی میشه دنیا بعد از دانشگاه هم خوب باشه....
نمیخوام بزرگ شم....
وای وای چه روز خوبی بود امروز....
وقت ندارم...ح.صله هم ندارم...
تیتر وار میگم...
من....محدثه....ندا...
کتابخونه...مطالعه...وحشت...ترس....
ناهار...کباب...به به..
کمی چرخ تو بازار ...
سینما....اخراجی های ۳ ...خنده....عالی بود!
دلستر...رانی...چای سبز...هههووووووقققق.....
ذرت با پنیر...
بارون.....
کمی غم....
پشت در موندن....
خونه....فیلم ترم قبل ...پایان نامه...
ای خدا.....
دوستت دارم خدا جون!
دیروز خیلی روز خوبی بود...
با اونکه ۲ بار به طور کامل خیس شدیم خوب بود....
من و سحر و نیلوفر و ساره و یلدا رفتیم چهار ده....
محل سحر اینا...
خیلی جای قشنگی بود...خیلی..
خیلی بهمون خوش گذشت...
جشنواره ی آلوچه بود...
کلی آلوچه خوردیم...
کلی عکس گرفتیم...شادی کردیم...
مناظر هم فوق العاده بود...
رعد و برقای وحشتناکی میزد....
جای همه خالی...
امروز هم بد نبود..
همگی مهمون ندا بودیم..
واسه تولدش....
۴ نفر پشت نشسته بودیم...
مردیم از خنده...
پول خنده هامون و اما پرداختیم....
هوا خیلی ابریه....
خدایا....
کمکم میکنی؟
انگاری اینا قضیه خواستگار و میخوان جدی بگیرن....
اما من دوس ندارم ازدواج کنم....
هر چی فکر میکنم میبینم این اصلا تو برنامه ی زندگیم نیست...
+ امروز خبر رسید دوست پسر فروغ مرد..
خیلی غصه دار شدم....خیلی..