روزای بهاریه و هوا توپه...
اما دل من...
دیروز هم من هم یلدا حوصله مون سر رفته بود....
من که حس خودکشی داشتم...
از ساعت ۲ رفتیم خونه ی سحر اینا پلاس شدیم...
بعد نیلوفر اومد و با هم نشستیم
زبان خوندیم..
امروز احسان خونه ی سحر اینا بود...
بچه خر ذوق بود اساسی...
دلم خیلی گرفته....
اینروزا به هم ریخته ام....
هم به خاطر سعید هم....
میخوام اما شاد باشم...
باید بتونم...
میخوام واسه اهدافم تلاش کنم..
دیگه بسه ....باید به فردا فکر کنم...
امروز قراره بریم گردش اجباری ...ماسوله...
حوصله ندارم اما خوب بریم بهتره...
راستی چهاشنبه که دانشگاه تعطیل بود
با یاهار و محدثه رفتیم دنبال مانتو..
که تو مطهری آیدین بهمون ملحق شد.....
هوففففففف....چه روزی بود...
دیگه من و محدثه داشتیم بالا میاوردیم..
خدا کنه بهار چشاش و باز کنه و اونچه که ما دیدیم و ببینه..
پسره یه دهاتی به تمام معنا بود..
اصلا در شان بهار نبود.....
با محدثه بعد از جدا شدن از بهار رفتیم تازآباد..
دیگه نمیگم...اینجا جاش نیس...
خیلی خیلی خیلی داغونم...
سلام سلام...
بعد از مدت ها وقت کردم که بنویسم...
وای معلوم نیس چه بلایی سر خاطرات سال 90 میاد...
باید حتما یه سررسید بخرم....حیفه!
حالا نیس خیلی روزای خوبیه...ایششششش...
وای الان که این و مینویسم به سختی انگشتام و به حرکت در میارم..
دارم میمیرم از درد....
دیروز با بچه ها رفتیم کوه....خیلی خوش گذشت....
9 نفر بودیم....موقع بالا رفتن
به غلط کردن افتاده بودم...فکر میکردم هرگز دیگه به قلعه نمیرسم...
آخه رفته بودیم قلعه رود خان...
ناهار کباب خوردیم....
همممم خیلی خوشمزه بود..
بعد کل قلع رو گشتیم...
چه مناظری خدای من....عالی بود...
هنوز تصویرش تو ذهنمه!
موقع برگشت آسون بود....اما خوب خیلی سر میخوردیم...
بعد از اونم بردنمون کنار دریا.....
همه چیز عالی بود...
خدایا ممنونم ازت.....
دیروز و امروز که کلا تعطیل بودم نه نماز خوندم نه هیچی!
ساره هم چند ساعت پیش ازینجا رفت...
بهش گفتم زنگ بزن اورژانس بیاد...
آخه نمیتونست پا شه!
خوب دیگه ورزشکاریه و یه عالمه دردسر!
درونم تنهای تنهاس
ابری و بی تکیه گاهم
واسه چی همیشه تنهام
آخه من چیه گناهم
دلم یه دنیا گرفته....خسته ام..
روزهای تکراری...دوستای از هم پاشیده...
ذهنی خسته...و ترم آخر....
خدایا....کجایی؟
خوب ...
از دانشگاه برمیگردم . کلی هم خوشحالم.....
کسی نبود دانشگاه...جز مریم و ندا...
نشستیم کلی حرف زدیم.....
کلاس مستر فرنیا تشکیل نشد....
اما آقاجانزاده تشکیل شد....و ما بی خبر در کلاسی دیگر بودیم...
مهم نیس حالا...ما رو حتما میبخشه!
حالا بگم از روزهای پیشین..:
۱۲ فرروردین :
روز خیلی توپی بود.....از صبح حرکت کردیم رفتیم سمت گیسوم...
خیلی هوا خوب بود...خیلی خوش گذشت...
کلی عکسای باحال گرفتیم...
مسابقه ی دو دادیم..من بین دخترا اول شدم...هاهاااای...
بعد رفتیم پارک ابریشم...
کلی خوش گذشت اونجا.....سرسره بازی کردیم...حتی بزرگترا.....
اینقده خندیدیم که حد نداشت....
روز خوبی بود...شب هم خونه ساره اینا بودم!
۱۳ فروردین :
امروز هم عالی بود...
هر چی بگم کم گفتم.....فقط سرد بود...
رفتیم حاجی بکنده.....خوشحال و خندون....
بعد رفتیم ساحل مروارید.....خیلی فاز مثبت بود....
بعد هم رفتیم شهر شادی....خیلی شلوغ بود...پر بود از پسرای چانچو..
سورنا و سورتمه سوار شدیم....
بستنی خوردیم...خودمون بچه ها...
هممممممممم اینم از ۱۳ بدرمون....
سبزه هم گره زدیم...دروغ ۱۳ مونم گفتیم....
ماهی ها هم انداختیم تو دریا....
مرسی خدای مهربون