اونقدر داغونم که نمی تونم خاطرات امروز رو بنویسم...
کوتاه مینویسم....
خراب بودم امروز....
حالم بد بود....
پروژه آثار اسلامی رو تحوبل دادیم...
پروژه ترجمه پیشرفته هم تحویل دادیم....
اون وسطا ندا واسم قضیه مانی و تعریف کرد...
باز هم رفتم به روزهای خودم....
که اینجا جاش نیست...
خدایا میشه کمکمون کنی؟ خواهش میکنم...
تا ۷:۳۰ با آیدا بودم..از این دنیای کثیف گفتیم....
حالا نازی هر چقدرم بگه اون جوریه...
من میگم اینجوریه...
بی خیالش اصلا....
به من چه...
باید روز خوبی می بود ...اما درونم.....و باز هم اینجا جایش نیست....
تولد عزیزترین موجود توی زندگیمه امروز....
تولد پرنده ی ابی امید...
تولدت مبارک
سلام سلام...
امروز روز خیلی خیلی خوبی بود...
بعد از ظهر و با آراد چت میکردم و بسی خندیدیم..
بعد در دقایق آخر در حالی که همه سرم غر میزدن
حاضر شدم و رفتیم به سمت خونه ی ساره اینا..
خونشون خیلی خوشگل شده بود...
بعد از بازدید از خانه..من و یلدا و ساره رفتیم تو اتاقش و در و بستیم..
و ساره آغاز نمود آنچه را که ناگفته مانده بود..
از محمد گفت و چگونگی سوزاندنش که بسی حال نمودیم..
الحق که دختر دایی خودمه..حالا من ازین عرضه ها ندارما..
بعد از آن یک فیلم جذاب دیدم که بسی مرا خوش آمد...
نارون پسند و مسحور کننده...
داستان دخترکی بود که به جای برادر دو قلوش میره مدرسه اش...
و دو ماه تموم با پسرا زندگی میکنه....
خیلی دوسش میدارم..
بعد از شام از پسران دعوت نموده و
باز هم دوره همی و باز هم سرگرمی های پلیدانه..
زنگ زدیم به این و اون...آی خندیدیم....آی خندیدیم...
زنگ میزدیم میگفتیم : رادیو فردا؟.
اونا هم پایه...مسابقه طرح میکردن...
من جواب میدادم..
هم اونا جمع بودن هم ما...
خلاصه اینکه شب فوق العاده ای بود...
میخواستیم مزاحم آراد هم بشیم که نشد..
اینم یه سری از عکس از صحنه های فیلم..
از صبح که بیدار شدم در فکر پروژه آقای فرنیا بودم..
نه عروس مردگان بالا میومد نه طالع نحس...
مجبور شدم همون جن گیر ۳ رو بنویسم که هیچی نفهمیدم ازش..
حالا تازه داشتم ترجمه ش و مینوشتم که محدثه زنگ زد گفت :
بدو استاد رفت..
منم بدو بدو رفتم دانشگاه....
پروژه رو تحویل دادم و با محدثه و بهار رفتیم ناهار خوردیم....
ناهار دیروز کجا و ناهار امروز کجا...
بعد از سر بیکاری هی کجا بریم کجا نریم..
بهار چسبید به باجه تلفن...مث بچه دبیرستانیا....
منم ازش عکس گرفتم..وای چقدر خندیدیم...
محدثه گوشی رو گرفت که به سعید زنگ بزنه...
چنان قیافه ای گرفته بود...بعد ضایع شد ...برنداشت..
بعد از سر بیکاری تصمیم گرفتیم بریم اتوبوس سواری
تموم شهر و دور بزنیم..
سوار اتوبوس شدیم...سمت مردا نشستیم...
وای چقدر خندیدیم...
یه بچه نشسته بود جلو کلاه کاموایی گذاشته بود....
بعد تا مامانش برمیگشت
یه طرف دیگه من کلاهش و میکشیدم...
بچه فکر میکرد اون پسره س که کنارش نشسته..
به اون کج کج نگاه میکردو....
وای میخندیدیما....دیگه نایی نداشتیم...
پسره هم خنده اش گرفته بود..
حالا بلیط هم نداشتیم...نقشه ی فرار میکشیدیم...میخندیدیم..
آخرش ته کیفمون یه پول خوردی پیدا کردیم نجات یافتیم..
تا آخرین ایستگاه رفتیم و بعد دانشگاه پل تالشان پیاده شدیم..
ارمغان و دوستاش و اونجا دیدیم..
یه کم گفتیم و خندیدیم..
بعد رفتیم چایی گرفتیم با شکلات بخوریم...
اونقدر رشتی حرف زدیم خندیدیم که حد نداره...
بعد اونجا زده بودن که تو دهکده ساحلی یه همایشه...
ما هم تو هوا زدیم...
و تصمیم گرفتیم بریم ...
و بعد در حالی که هوا تاریک بود عزم رفتن کردیم..
وای تو ماشین بس که خنده مون گرفته بود نمیتونستیم بگیم
بفرمایید و کرایه رو حساب کنیم...
با کلی مشقت محدثه تونست بگه...
وای هنوزم دل و روده ام درد میکنه...
بس که خندیدیم...
چه روزاییه ...امیدوارم همین طور بمونه...!
صبح با صدای ساره بیدار شدم..
- پا شو دیگه چقدر میخوابی؟
میدونی که چه حسیه؟
آره همون حس که دلت میخواد یکی بزنی تو گوشش!
اما خوب بیدار شدم...
یه کم حرف زدیم و راهی دانشگاه شدیم....
یلدا و ساره و نازی رفتن کلاس..
من و محدثه هم رفتیم کلاس....
ازونجایی که کلاس اونا زودتر از ما تعطیل میشد...
ساعت ۳:۳۰ سه تاییشون تشریف آوردن پشت در کلاس..
هی چشم و ابرو اومدن....هی ادا درآوردن...
هی شکلک ..
نازی واسه یلدا شاخ بذار و خنده و ریسه و وااااااااای...
من و محدثه میخندیدیم...استاد هم که سخت گیر...
نه یک دقیقه نه دو دقیقه بلکه ۲۰ دقیقه اون پشت شیشه ادا در میاوردن.
همه بچه ها متوجه شده بودن..
مخصوصا پسرایی که پشت سر ما نشسته بودن..
و اونایی که کنارمون بودن...
هی مارو نگاه میکردن هی اونارو...
هی اس ام اس میدم ...برین...همه فهمیدن...
آبروی ما رو بردن...
که یهو ثریا بلند زد زیر خنده...
استاد گفت : چه خبره اونجا؟
ثریا گفت : استاد اون بیرون شکلک در میارن ما خندمون میگیره.
فریاد اعتراضات بلند شد....
وای من دیگه داشتم سکته میکردم...
یلدا و نازی هم ول کن نبودننمیدونستن که اینجا چه خبره...
همین طور ادامه داشتن میدادن...
بچه ها گفتن :
استاد واسه شما ادا در میارن...
بهشون تذکر بدین..ما حواسمون پرت میشه
استاد گفت :
ارزش نگاه کردن ندارن....من اصلا نگاهشون نمیکنم..
وااای من داشتم سکته میکردم...
اس ام اس دادم : یلدا استاد فهمید...برید دیگه....
اما باز اونا دوزاری کج....مگه میرفتن..؟
من و محدثه قلبمون تند تند میزد....
بچه ها به ما چپ چپ نگاه میکردن...
که یعنی : واقعا متاسفم...
وای ما دیگه سرمون و نمیتونستیم بگیریم بالا..
خلاصه کلاس تموم شد و من و محدثه به بچه ها گفتیم :
واقعا که...آبروی ما و خودتون و بردید...
خداییش خیلی اعصابم به هم ریخت...
اینم از ضایع شدنمون...
بعد از کلاس...
من و ساره و یلدا رفتیم تازه آباد...
رفتیم سر خاک سید خاله...
و تا وقت اذان اونجا بودیم...یه قبری بود باز شده بود....
هنوزم سنگ قبر نداشت...
اینقدر ترسناک بود..
یلدا قاطی کرده بود میگفت :
آخه ازینجا چرا میاریمون آخه؟
هه.....ترسیده بودا...
الان هم خونه ایم..در آرامش و صفا...
از دیروز تا حالا هی باد های وحشتناک میوزد..
الان به حد مرگ اعصابم خورده...
چون یه عالم نوشتم یهو همش پرید...
دیگه هم حوصله ندارم دوباره بنویسم...
امروز تنها کار مفیدم این بود که پروژه مهدوی و نوشتم..
انفرادی که ۱۰ صفحه س هنوز مونده...وای خدایا..
و اینکه امروز رفتم تاکو...
یه چیزی در وجودم فریاد میزد : آی ناری...خیلی میری تاکو ها؟
من : چی؟ من؟ تاکو؟ نه...چی هست اصلا...
اما نه خدائیش نمیرم زیاد دیگه...نه...نه...!
امروز هوا دو نفره بود....اما محدثه پایه نبود دیگه...
وگرنه میرفتم دریا ....
آها ماجرای محمد بسیجی هم یادم باشه تعریف کنم...
آی آدم زرنگ...