...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

یه روز خوب...



امروز روز پر از خنده ای بود...

دیشب من و بهار کلی ای ام اس بازی کردیم...به خاطر جریان مسیح!

وای چقدر ضایع بود...

ساعت ۱۲ اسناد داشتیم...

رفتم دانشگاه و دم در سمیرا و نازی و دیدم...

نازی تعریف میکرد که استاد تو کلاس ما هم راجع به تو حرفیده..

قضیه ازین قرار بود که شنبه کلاس اقتصادی بودیم...

استاد به بهار گفت : ترجمه ت و بخون..

بهار گفت : ترجمه ندارم...

استاد گفت : الهی تو بمیری..

بهار خیلی ناراحت شد....بعد استاد رو به محدثه کرد گفت : تو چی؟

محدثه گفت : منم ندارم.....

گفت : تو هم بمیری...

رسید به من گفت : تو جی؟

گفتم : استاد من خودم میمیرم...!

این و که گفتم استاد منفجر شد...

و حالا همین داستان و تو همه کلاسا میگه که فلانی این حرف و زد تا شب داشتم میخندیدم!

خلاصه...کلاس اسناد اومده نیومده تموم شد و کلی حال کردیم!

خنده های اول ازونجایی شروع شد که من کتاب  جناب ا.گ رو ازش گرفتم

دادم به سمیرا....بهار هی میخندید...منم خنده ام میگرفت...

بعد ازون تو سلف کلی با کتابش خندیدیم...

حالا بماند که چیا گفتیم حال ندارم بنویسم....

فقط بگم واسه اینکه بچه ها به کتاب آسیبی نزنن گذاشته بودمش زیر سوئیشرتم!

از سلف اومدیم بیرون گفتم : آیدا بدو بریم تا نیومده کتاب و ازم نگرفته

هنوز جمله ام تموم نشده بود که طرف پشت سرم ظاهر شد....

منم که ضایع شده بودم فقط دویدم سمت بهار اینا و از محل سوتی گریختم....

حالا مگه خنده ام بند میاد؟

همون ما بین اومد سمت ما و خواست کتابش و بگیره ...

حالا اون جدی داره حرف میزنه من دارم میترکم...خداییش خیلی ضایع کردم....

اما کلی با آیدا و محدثه و بهار خندیدیم....

فکم درد گرفته بود کاملا..

بعد هم رفتیم کلاس واژه..به خوبی و خوشی تموم شد....

محدثه هم که عمه باباش فوت شده بود زودتر رفت..

بعد از کلاس به مرضیه تو ترجمه کمک کردم و بعد هم راهی خونه شدم....

حوصله ام به شدت سر رفته..

این روزا همش صدای هیئت ها میاد اما من حس نمیکنم چیزی

نمیدونم چرا...

کاش یه کم معنویات باز بیاد سراغم..



ماسوله





روز خوبی بود امروز!

ساره ناهار خونه ی ما بود...

گفتیم خندیدیم!

محمد باهاش خوب شده یه جورایی..

یه ماجرای خاصی هم واسش پیش اومده....با کسی آشنا شده...

اما من خوشم نیومد ازش....میدونی ته این راه تاریکیه!

بعد دایی علی اینا اومدن و رفتیم که خونه ببینیم....

وای خدای من....بهتره که نگم چه جور مکانی بود....

چقدر خندیدیم با مهران..خداییش سوژه بود!

بعد از اون رفتیم به سمت ماسوله....وای خیلی دوس دارم ماسوله رو....

دلم میخواد اونجا زندگی کنم اما حیف که موبایل آنتن نمیده اونجا...

یه عروسک خوشگل خریدم...اسمش و گذاشتم گلنار...

آخی...عکسش تو اون یکی وبم هست...حالا شاید اینجا هم بذارم...

ازین ترشی و لواشکای خوشمزه خوردیم...چقدر گفتیم و خندیدیم.....وای خیلی خوب بود!

کلی هم سوژه دیدیم...!

ملت چه حالی میکنن....یه عده گروهی اومده بودن کوهنوردی و این حرفا!

بعد دیگه وقت رفتن شد و ساره رو رسوندیم خونشون....

کمدای خوشمل درس کرده بودن!

دلم تنگه واسه همه....واسه ساره...مهران جونم!

خیلی دوسشون دارم..

شب به خیر!

تولدا..




سلام...

روزای بی خبری بود..

فقط یه چیز جالب اتفاق افتاد تو دانشگاه...

اینکه روز سه شنبه ۱۶ آذر یکی که

من و سمیرا رو تو فیس بوک اددد کرده بود یافتیم!

با کلی کاراگاه بازی و دردسر!

روز خوبی بود...

حس و حال نوشتنم نبود....

این شد که نیومدم بنویسم!

۱۴ آذر تولد تانیا بود :



*تولدت مبارک تانیا گل باقالی جونم...*


و ۱۶ آذر هم تولد لاله جونم بود :



لالا نمکی تولدت یه عالم مبارک...

تولد زود هنگام!



سلام امروز روز پر از دغدغه ای بود...

صبح به خاطر گریه های دیشب که اینجا نباید حرفش و بزنم نرفتم کلاس!

دوربین و شارژ کردم و کارام و کردم و رفتم دانشگاه..

نازی رو دیدیم بعد از مدت ها...یکدیگر را در آغوش کشیدیم!

بعد رفتیم موز و نارنگی خریدیم..

بعد محدثه و نازی رو رسوندم آرایشگاه..

بعد من و سمیرا رفتیم دنبال کیک...

مگه پیدا میشد؟ یا کوچیک بود یا اگه بزرگ بود بچگونه بود..

شاخه نبات ..زنبق ..یکی دیگه تو چهارراه که اسمش و نمیدونم...نگین

ساقدوش آخرش کدبانو خریدیم اما راضی نبودم!

کاش سفارش میدادیم!

رفتیم پل عراق فیلم گرفتیم و رفتیم خونه بهار...

به اصرار مامانش رفتیم بالا...

پیتزا سفارش دادیم...

من که داشتم میمردم...سمیرا هم میگفت خون به مغزم نمیرسه!

بعد از آرایش و اینا رفتیم خونه مریم اینا..

خیلی خیلی خوش گذشت...

گفتیم خندیدیم خوردیم رقصیدیم

خیلی با حال بود...

اما ندا نیومد....خیلی ناراحن   شدم...زنگم میزدم برنمیداشت!

ندا داشتیم؟ آخرین تولد بودا...

خلاصه کیک خوردیم و کادو هام و گرفتم...

.به هدفم رسیدم...همشون و دوس دارم..مرسی دوستای گلم!

خیلی دلم واسه این روزا تنگ میشه..

!خیلی همتون و دوست دارم..

و چقدر دلم میگیره وقتی فکر میکنم یه روز از هم جدا میشیم!

امیدوارم همتون شاد و خوشبخت باشین!

خدایا....هیچی!



عید غدیر مبارک

 

 

امروز بازم حوصله نداشتم کلاس صبح که مطبوعات بود نرفتم... 

ساعت ۱۱:۳۰ رفتم دانشگاه بعد از خوردن غذا در سلف رفتیم کلاس! 

وای استاد فرنیا جونم.. 

امروز متن جالبی گذاشته بود... 

بچه ها میگفتن: لهجه بریتیش دهاتیه!  

راجع به زنی بود که با مردای خیلی پیر ازدواج میکرد و ثروتمند شده بود! 

بعد از کلاس رفتیم واسه بهار سیم کارت همراه اول بخریم! 

بعد بهار رفت خونه من و محدثه برگشتیم دانشگاه و تا ۳:۳۰ علاف بودیم.. 

میگفتیم میخندیدیم! 

برنامه تولد جور شد...قراره خونه مریم اینا بگیریم ! 

وای دوست میدارم! 

بعد مریم دیگه کلاس ننشست و با هم رفتیم خونشون! 

اما بهار نیومده بود آخه قرار بود بهار بیاد موهاش و فر کنه! 

خلاصه تا ساعت ۶ که بهار بیاد من و مریم راجع به متافیزیک و  

اوضاع خونواده هامون و نیما صحبت کردیم.. 

امروز نیما تو فیس بوک عکس یه مردی و گذاشته بود که 

زنجیری دستش بود که به گردن یک زن وصل بود! 

تازه فهمیدیم تا چه حدی از زن جماعت بدش میاد! 

والا ما که هر چی میبینیم دور و برمون زن زجر کشیده س... 

نمی دونم اون چی میگه این وسط! 

بعد که بهار اومد و موهاشم خیلی خیلی خوشگل شد 

رفتیم سمت خونه! 

اومدم خونه بعد از گرفتن نون ! 

بعد هم فیلم و این حرفا... 

امروز شهرزاد جونم آن شده بود..Yah

دلم چقدر هواش و داشت و نمیدونستم!

اما حیف که دی سی شد! 

بعد هم احسان اومد و راجع به لب تاپ ازش پرسیدم... 

خدا بخواد پدر میخواد لب تاپ بخره.. 

حالا حرفش و که زده! 

هی...از احساسم نباید بگم...و گرنه کلی حرف داشتم... 

انسان منهای احساس چقدر سخته ها!