وای وای چه روز خوبی بود امروز....
وقت ندارم...ح.صله هم ندارم...
تیتر وار میگم...
من....محدثه....ندا...
کتابخونه...مطالعه...وحشت...ترس....
ناهار...کباب...به به..
کمی چرخ تو بازار ...
سینما....اخراجی های ۳ ...خنده....عالی بود!
دلستر...رانی...چای سبز...هههووووووقققق.....
ذرت با پنیر...
بارون.....
کمی غم....
پشت در موندن....
خونه....فیلم ترم قبل ...پایان نامه...
ای خدا.....
دوستت دارم خدا جون!
دیروز خیلی روز خوبی بود...
با اونکه ۲ بار به طور کامل خیس شدیم خوب بود....
من و سحر و نیلوفر و ساره و یلدا رفتیم چهار ده....
محل سحر اینا...
خیلی جای قشنگی بود...خیلی..
خیلی بهمون خوش گذشت...
جشنواره ی آلوچه بود...
کلی آلوچه خوردیم...
کلی عکس گرفتیم...شادی کردیم...
مناظر هم فوق العاده بود...
رعد و برقای وحشتناکی میزد....
جای همه خالی...
امروز هم بد نبود..
همگی مهمون ندا بودیم..
واسه تولدش....
۴ نفر پشت نشسته بودیم...
مردیم از خنده...
پول خنده هامون و اما پرداختیم....
هوا خیلی ابریه....
خدایا....
کمکم میکنی؟
انگاری اینا قضیه خواستگار و میخوان جدی بگیرن....
اما من دوس ندارم ازدواج کنم....
هر چی فکر میکنم میبینم این اصلا تو برنامه ی زندگیم نیست...
+ امروز خبر رسید دوست پسر فروغ مرد..
خیلی غصه دار شدم....خیلی..
سلام سلام...
بعد از مدت ها وقت کردم که بنویسم...
وای معلوم نیس چه بلایی سر خاطرات سال 90 میاد...
باید حتما یه سررسید بخرم....حیفه!
حالا نیس خیلی روزای خوبیه...ایششششش...
وای الان که این و مینویسم به سختی انگشتام و به حرکت در میارم..
دارم میمیرم از درد....
دیروز با بچه ها رفتیم کوه....خیلی خوش گذشت....
9 نفر بودیم....موقع بالا رفتن
به غلط کردن افتاده بودم...فکر میکردم هرگز دیگه به قلعه نمیرسم...
آخه رفته بودیم قلعه رود خان...
ناهار کباب خوردیم....
همممم خیلی خوشمزه بود..
بعد کل قلع رو گشتیم...
چه مناظری خدای من....عالی بود...
هنوز تصویرش تو ذهنمه!
موقع برگشت آسون بود....اما خوب خیلی سر میخوردیم...
بعد از اونم بردنمون کنار دریا.....
همه چیز عالی بود...
خدایا ممنونم ازت.....
دیروز و امروز که کلا تعطیل بودم نه نماز خوندم نه هیچی!
ساره هم چند ساعت پیش ازینجا رفت...
بهش گفتم زنگ بزن اورژانس بیاد...
آخه نمیتونست پا شه!
خوب دیگه ورزشکاریه و یه عالمه دردسر!
خوب ...
از دانشگاه برمیگردم . کلی هم خوشحالم.....
کسی نبود دانشگاه...جز مریم و ندا...
نشستیم کلی حرف زدیم.....
کلاس مستر فرنیا تشکیل نشد....
اما آقاجانزاده تشکیل شد....و ما بی خبر در کلاسی دیگر بودیم...
مهم نیس حالا...ما رو حتما میبخشه!
حالا بگم از روزهای پیشین..:
۱۲ فرروردین :
روز خیلی توپی بود.....از صبح حرکت کردیم رفتیم سمت گیسوم...
خیلی هوا خوب بود...خیلی خوش گذشت...
کلی عکسای باحال گرفتیم...
مسابقه ی دو دادیم..من بین دخترا اول شدم...هاهاااای...
بعد رفتیم پارک ابریشم...
کلی خوش گذشت اونجا.....سرسره بازی کردیم...حتی بزرگترا.....
اینقده خندیدیم که حد نداشت....
روز خوبی بود...شب هم خونه ساره اینا بودم!
۱۳ فروردین :
امروز هم عالی بود...
هر چی بگم کم گفتم.....فقط سرد بود...
رفتیم حاجی بکنده.....خوشحال و خندون....
بعد رفتیم ساحل مروارید.....خیلی فاز مثبت بود....
بعد هم رفتیم شهر شادی....خیلی شلوغ بود...پر بود از پسرای چانچو..
سورنا و سورتمه سوار شدیم....
بستنی خوردیم...خودمون بچه ها...
هممممممممم اینم از ۱۳ بدرمون....
سبزه هم گره زدیم...دروغ ۱۳ مونم گفتیم....
ماهی ها هم انداختیم تو دریا....
مرسی خدای مهربون
امشب...
که به عبارتی میشه دیشب همه خونه ما دعوت بودن.....
همه یعنی دایی ها . گروه همیشگیمون ......s6ii6x
شب خوبی بود مخصوصا اینکه
وقتی داشتم پلی استیشن بازی میکردم و
یاد روزای خوب گذشته افتادم ...
یاد وقتایی که.....بی خیال...!
خلاصه اینکه شب خوبی بود...
بازی کردیم......گفتیم خندیدیم....
بعد تو تاریکی نشستیم به دیدین فیلم :
The Exorcism Of Emily Rose
نمیدونم دیدین یا نه.....میشه : جن گیری امیلی رز...
کمک کمک همه تو کف فیلم بودن که دیدیم یه سنگ خورد به پنجره....
اول اهمیت ندادیم....
بعد که دومین سنگ خورد
میلاد با وحشت از رو تخت پری پایین و همه جیغ زدن...
مهران هم از فرصت استفاده کرد و گفت :
- پشت سرتون...
که جیغ بنفش همه بلند شد....
آخرش هم فهمیدیم کار حسین بوده....
یواشکی رفته بود بیرون....
تاریک هم که بود ندیدیم نیست...
تازه صدامونم ضبط کرد...
خلاصه شب خوبی بود...
امرزو ما جو گیر شدیم کلی به خودمون رسیدیم....
آرایش و اتو مو و این جور بساطا...
ساره رو نگه داشتیم علی رغم تلاش پدر مادرش واسه بردنش...