...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

...زندگی منهای تو...

دلتنگ کسی هستم که به دلتنگی من میخندد..!

عیدانه...


سلام....

روزای خوبیه ...خدا رو شکر...

ساره از دیشب خونه ماست...

پریروز یعنی ۵ فروردین رفته بودیم جاده عباس آباد...

هممممممم خیلی خوشگل بود....اگرچه همه هنگ بودن و عصبی...

- این همه را آوردیمون که چی؟

- اینجا سرده....زمین خیسه...

و ازین قبیل حرفا...

به من و بچه ها که خیلی خوش گذشت...

سیب زمینی تو آتیش....عکسای سوتی...خیلی حال داد..

امروز صبح از بس دلم تنگ بود بیدار شدم...

رفتم سیم کارت بگیرم...اما خوب طرف مغازه اش شده بود بلور فروشی!

قراره بریم گردشای علمی خونوادگی...

همممممممم.........یه جوریم....


آغاز یک سال دیگر


سلام سلام...

خیلی وقته نیومدم اینجا...

حال و حوصله ی نوشتن نداشتم...

یا اتفاقای بد میفتاد یا اونقدر شب و روز تکراری بود که ارزش نوشتن نداشت...

به طور خلاصه میگم چه اتفاقایی افتاد..


۱۸ اسفند :


تصادف کردم با یه پرشیا و به طرز فجیعی روزگارم سیاه شد

روزا و شبای بدی بود.....خیلی بد!


۲۴ اسفند:


این روز که مصادف بود با تولد مریم من بالاخره

از پیله ی تنهایی خودم دراومدم و تو فیس بوک ۴ نفر و ادد کردم...

خیلی احساس بدی داشتم....احساس عذاب وجدان...

شاید بگی ربطی نداره اما خوب من اون حس و داشتم

و یه عالم هم گریه کردم....از خودم بدم میومد......

روزای سختی بود...مخصوصا اینکه یکی از ادد لیستا به

کسی مربوط میشد که نباید بشه!

یعنب اون شخص گفته بود هرگز سراغ دوستام و فامیلام نرو و من هم نرفتم...

اما این واقعا اتفاقی بود...



۱ فروردین:


شبش که اون شخص اومد یه کامنتی گذاشتو بعد پاک کرد و

بالاخره فهمید که من دوستشو ادد کردم...

خیلی دلهره داشتم اما نمیخواستم

درست چند دقیقه ایه سال تحویل ناراحت و گریون باشم!

از فکر اینکه چه فکری راجبم میکنه داشتم دیووونه میشدم...

اما اونقدر خوب و بزرگوار بود که هیچی بهم نگفت!

همینه که اینقدر دوسش دارم دیگه.....!


تبریک گفت بهم...بدون اینکه حتی اشاره ای کنه....عاشقتم!

روز اول فروردین افتضاح بود...

رضوان رفته بود رو اعصابم ...منم از قبل اعصابم خورد بود...

این شد که دوباره شوک عصبیه بهم دست دادو بد بساطی بود...


۲فروردین..:


رفتیم گردش اجباری...بد نبود خوش گذشت...

فقط یلدای بد بخت اتفاق ناگوار ژنرالی واسش پیش اومد

یه خبر خوب هم شنیدیم اینکه میلاد و غزاله جدا شدن...

ما هم کلی ذوقیدیم!

روز خوبی بود...اگرچه من تموم مدتی که تو ماشین بودم میگفتم : هیییییییی...

از ترس....از وقتی تصادف کردم کلا میترسم تو ماشین بشینم...

تا یه کوچولو ترمز میزنن میگم : هییییییی....

ساره رو روانی کردم....خودمم دیگه خنده ام گرفته بود!


۳فروردین :


به علافی و خواب گذشت.....

بی حوصله بودم....


امروزم که امروزه...اتفاق خاصی نیفتاده....

فردا میریم رامسر...آخ جون!



بعد از مدت ها سلام..


از حالم اگه می پرسی خوب خوبم..

وای که چقدر این روزها خوب بود...

مخخخخخخخخخخخخخصوصا 26 بهمن...به به!

در جریان هستی که کی و میگم؟

آره همون...خودشه...

دیگه جونم واست بگه :

دیروز امتحان ارشد دادیم...

از 120 تا 36 تا زدم....بزن دست قشنگه رو...

خوب ایشالا سال دیگه...

روز بسی خوب بود....بارون میبارید کمی...

قبلش بستنی خوردیم من و محدثه....

هییییییس...کسی نفهمه..

حوزه جالب بود...

من و مریم کنار هم بودیم...محدثه هم یه کم اونور تر...

بعد از امتحان من و محدثه ذرت خوردیم..بسی حال نمودیم...

جای بکس خالی...

خونمونم دایی ها بودن و ساره اینا....

ساره نگو شیر زن بگو...

محمد و با خاک یکسان کرده بود....دمش گرم...

میبینم که همه طرفشون و شستن الا من...

بگذریم...

از امروز بگم که آقای لطیفی و دیدیم....

چقدر دلم واسش تنگولیده بود....باران و دیدیم بعد از سال ها....

اظهار دلتنگی کردیم....همدیگر را در آغوش کشیدیم..

به صورت کاملا اتفاقی سحر رو دیدیم...تا فرهنگ اومد باهامون...

اما حرف خاصی نزدم....

اصلا حرفی نداشتم که بزنم....داشتم؟ نه!

امروز روز خوبی بود...

قابل توجه بچه ها :


ما امروز رفتیم کباب خوردیم....

در فیس بوک عکس ها را خواهید دید

وقتی شاد به 24 ساعت نمیکشه

سلام..

دیروز خیلی خوشحال بودم...

ذره ای غم تو دلم نبود...

اما انگار که نباید زیاد دنیا روی خوبش رو به من نشون بده...

شادیم حتی به ۲۴ ساعت هم نکشید....

بابام گیر داده چرا واسه ارشد نمیخونی؟

میگم : من گذاشتم واسه سال بعد....

میگه : واست متاسفم...

هر چی شادی تو دلم بود پرید...

چهارشنبه صبح هم که مامانم ۷ صبح با پریشونی بیدارم کرد..

که پاشو مامان بزرگ حالش بد شده...

و تا ساعت ۳ تو بیمارستان بودم....

خیلی روز بدی بود....خیلی...

تو روحیه ام اثر منفی گذاشته بود...

شبش تو اون اوضاع من و یلدا کوچ کردیم خونه ی ساره اینا...

خیلی خونشون خوش گذشت

مخصوصا اینکه شبش ریحانه دختر خاله ساره اومد

کلی گفتیم و خندیدیم...

تا جمعه خونه ساره اینا بودم....

که بعد از ظهرش برگشتیم خونه و محدثه از بندر اومده بود

خلاصه روزای بدی نبود...

دلم اما خیلی گرفته....

و باز هم اینجا جاش نیست!


یه روز برفی..

 

۱۲ بهمن..: 

 

روز خوبی نبود... 

خیلی دلم گرفته بود... 

دلم از اطرافیانم شکست... 

ازینکه هیشکی درکم نمیکنه و.. 

بی خیال...اینجا جاش نیست... 

 

 

۱۳ بهمن : 

 

روز خوبی بود... 

بارون بود به شدت... 

رفتیم خونه دختر خاله ی ساره <<< ریحانه >>> 

آشپزی داشتن... Smiley from millan.net

سحر و الهه هم بودن... 

یه پسر تپل هم به اسم مهرشاد اونجا بود 

که کلی بهش خندیدیم... 

وای ستایش و بگو...چقدر من این بچه رو دوس دارم... 

اونجه آزمایش ابو علی سینا رو انجام دادیم.. 

کلی کف کردیم.. 

واسه من که در اومد  ازدواج نمیکنم.. 

ساره ۲۶ سالگی با یک پسر.. 

یلدا ۳۰ با یک دختر... 

خیلی جالب بود... 

 

 

۱۴ بهمن ..امروز...: 

 

برف اومده 

با ساره اومدیم بیرون... 

پیش خودمون بمونه...بیخود بود حرکتمون... 

بیخودی اون همه راه و تا تختی رفتیم.... 

 اما اشکالی نداره ....روز خاطره انگیزی شد... 

پاهامون کاملا بی حسه....داریم به عبارتی ساده تر  

 

میمیریم