امروز به سختی از خواب بیدار شدم...
رفتم دانشگاه اما دیدم هیشکی نیست...
تو عمرم یه بار ترجمه کرده بودم اما کسی نبود ببینه و تشویقم کنه!
نازی که تبریز بود...محدثه و بهار و سمیرا خونه...
ندا هم رفت که بره خیاطی...
تو کلاس داشتم وبلاگ << کاش دایناسورت بودم>> و میخوندم..
گاه گاهی هم حواسم به استاد بود...
بعد از کلاس بچه ها دونه دونه اومدن...محدثه دانشگاه رو با قدوم مبارکش منور کرد!
زیارتش کردیم . از تغییرات دانشگاه گفت...
و اینکه پوستش به آب و ههوای اینجا نمیسازه و منم از لهجه ش گفتم که چقدر تغییر کرده..
بعد رفتیم سلف و از خاطرات مشهد گفت و خندیدیم!
بهتر از همه ماجرای ادرس دادن بابلیه بود که گفت : آدرس نمیدم!
بعد از نماز یه سر مهرانا اومد دانشگاهمون....یه کمی شیطونی کرد و رفت...
امروز سبزک اومده بود غمگین و افسرده بود...
مهرانا گفت : میخوای واست جورش کنم؟
من : بابا طرف جی اف داره بی خیال...
روز خوبی بود...کلی دور هم گفتیم و خندیدیم!
سحر اس ام اس داد گفت : میتونم بیام ببینمت؟
گفتم : نه!
نمیدونم چرا با اونکه جواب و میدونه باز اصرار داره...
سحر الف هم امروز بعد از سال ها اس ام اس داد و ازم تو کار ترجمه کمک خواست!
نیلوفر هم بهم زنگ زد..
خوشم نمیاد که این همه زنگ خور دارم....گاهی دلم میخواد گوشی نداشته باشم!
تو کلاس هم من هم محدثه سوتی های گنده ای دادیم!
اولیش این بود که استاد گفت اول بچه های ۶ تا ۸ ترجمه هاشونو بخونن بعد شماها
که از ۴ تا ۶ اومدین....
متن تموم شد و به ما نرسید...استاد گفت اشکالی نداره الان یه متن میدم
همین جا ترجمه کنین بهتون نمره بدم....
کلاس همهمه بود...تو همون همهمه گفتم :
یعنی چی این....( همین جا کلاس ساکت شد) نامردیه !
<<نامردیه >> تو کلاس پیچید همه برگشتن سمت من...
فکر کن من دیگه چه حالی داشتم..یه عالمه چشم بهم تو سکوت خیره شدن...
استاد گفت : چی؟؟؟
من بدون اینکه به استاد نگاه کنم گفتم : چیه؟ چچرا همه به من نگاه میکنین؟
چیزی نشده...ریلکس ریلکس...آقا همه زدیم زیر خنده و من رنگ به رنگ شدم!
بعد استاد متن و خوند...
راجع به کسی بود که میره باغ دزدی و باغبون میاد و دعوا راه میندازه طرف که میاد خودش و توجیح کنه میگه:
باد تندی میوزید و من و به ابنجا پرت کرد بعد همین طور که
من و به این سو و اون سو میکشی من بوته های هندونه رو گرفتم و
این شد که از جا کنده شدو...
که یهو محدثه گفت : اوووووووو یهو میگفت غلط کردم خودش و راحت میکرد دیگه!
که استاد شنید و حالا نخند کی بخند...
یعنی نفسش گرفته بود نای ادامه دادن نداشت....خدایی تیکه ی نازی انداخت...
کلاس سراسر خنده ای بود...حالال من اونهمه فعالیت کردم آخرش استاد من و ندید هیچ بهش
میگم استاد من و صدا نزدید حداقل پرزنت بذارید...
گفت : ترجمه داشتی اصلا؟
وای حرصم گرفته بودا...آخه لعنتی من اونهمه خودم و کشتم نظریه دادم واست!
خلاصه کلاس پر از خنده ای داشتیم...
عد از کلاس در حالی که بحث سر این بود که با سمیرا برم یا مریم دیدم یلدا
اس ام اس داده سمانه حالش بده زود بیا خونه....
رفتم خونه و رفتیم خونه ی سمانه...خاله سهیلا هم اونجا بود...
یه کمی نشستیم و گفتیم و خندیدیم...و اومدیم خونه...
اینم از امروز ما ...
شب به خیر ...!
صبح به سلامتی و میمنت کلاس و خواب موندم نرفتم...
ساعت ۱۰ به مریم ملحق شدم تو دانشگاه...
یه کمی راجع به نیما حرف زدیم و کاسه ی چه کنم چه کنم دست گرفتیم...
بعد ترجمه مهدوی و واسش ویرایش کردم..
بعد رفتیم که بریم کافی نت و بریم فیس بوک و تیری در تاریکی و رها کنیم و به نیما
مسیج بدیم...که نشد که نشد...به قول مریم نمیدونم چرا اینقدر نه میاد!
منم گفتم : کم مونده پسره بیاد راست راست جلوت وایسه بگه اقا نه...نه..!
بعد یه تریپ از کنار درشون رد شدیم و مریم کلی غصه خورد..
هی روزگار....نمیدونم چه حکمتیه...
بعد هم اومدم خونه و بیشتر وقتم به خوندن یه وبلاگ گذشت!
چقدر شبیه منه داستان زندگیه این دخترک....
یعنی بهت بگم مو نمیزنه....دقیقا من و یکتا....
هی اما گویا هنوز به اون مرحله که من رسیدم نرسیده....
واسش دعا میکنم...دعا میکنم که مث من نشه...خدایا خودت کمکش کن!
بعد هم نماز و اینا...
کار خاص دیگه ای نکردم...فقط یه کار شاخی که امروز کردم این بود که :
برای اولین بار در عمرم آثار ترجمه کردم و فردا اولین برگه ی ترجمم و تسلیم استاد میکنم!
از الان صدای تشویق و کف زدن بچه ها رو میشنوم...
حالا ببینم بیدار میشم اصلا فردا که این افتخار نصیبم شه یا نه!
تو دلم یه حرفایی هست راجع به یکتا...اما چون اینجا منهای یکتاست نمیگم!
چقدر سخت..
امروز خیلی دلتنگ بودم....
مدام با خودم کلنجار میرفتم که ایه برم کافی نت یا نه!
صبح رفتم بانک و واسه ژتون پول واریز کردم...بعد هم رفتم دانشگاه..
بعد از نهار با یلدا رفتیم آرایشگاه...موهام و کوتاه کردم...بعد هم تو خیابونا قدم زدیم و
حرف زدیم...از همه چیز...از این دنیا که چقدر کثیف شده!
بعد هم نون خریدیم و اومدیم خونه....یه خط چشم خریدم به بهونه ی اون یه آرایش
غلیظ کردم و یه چند تا عکس از خودم گرفتم...دچار خود شیفتگی شده بودم!
بعد هم مادر اومد و آمپولم و زد....آی...
الانم که ساعت ! بامداد میباشد و من باید بخوابم...
این ماجرای پنجشنبه بودا...دیر جنبیدم تاریخ عوض شد!
همین طور که اینجا مینویسم حس میکنم این وب و بیخود ساختم...
اگه اینجا خاطراتم و بنویسم اونجا چی بنویسم؟
فقط اه وناله ها رو؟
بیچاره اونایی که میخونن!
حالا شاید دیگه ادامه ندادم....
شب به خیر خودم!